هرزه ‌ويل‌
Ù…Øمد تقوي‌
اتوبوس‌ بزرگراه‌ گرم‌ Ùˆ خشك‌ قزوين‌ راپشت‌ سر مي‌گذارد، Ùˆ براي‌ ناهار در يكي‌ ازرستوران‌هاي‌ بين‌ راه‌ توقÙ�‌ مي‌كند. هواي‌گرم‌، توقÙ�‌ كسالت‌بار Ùˆ تأخير در رسيدن‌آدم‌ را كلاÙ�ه‌ مي‌كند. علي‌ آخرين‌ Ù†Ù�ري‌است‌ كه‌ از اتوبوس‌ پياده‌ مي‌شود Ùˆ ناچار وارد مهمانخانه‌ مي‌شود. در دستشويي‌ آبي‌به‌ صورتش‌ مي‌زند. مگس‌ها همه‌ جا هستند:دستشويي‌، آشپزخانه‌، Ùˆ Øتي‌ سالن‌غذاخوري‌. با اكراه‌ خارج‌ مي‌شود. دست‌هادر جيب‌ با پول‌خردها Ùˆ دسته‌كليد بازي‌مي‌كنند. با نوك‌ پا به‌ سنگ‌ كوچكي‌ ضربه‌مي‌زند Ùˆ جلو مي‌رود. مي‌رود كنار جاده‌ وهمان‌جا زير Ø¢Ù�تاب‌ سوزان‌ مي‌ايستد.آسÙ�الت‌ جاده‌ سياه‌، تÙ�‌ كرده‌ Ùˆ تميز است‌،با خط‌هاي‌ سÙ�يد كمرنگ‌. اول‌ صداي‌ زوزه‌آرام‌شان‌ از دور مي‌آيد تا نزديك‌ مي‌شوندو يك‌ Ù„Øظه‌ صداي‌ غرش‌ موتورهايشان‌ رامي‌شنود، Ù�قط‌ يك‌ Ù„Øظه‌، تا اينكه‌مي‌گذرند، Ùˆ دوباره‌ همان‌ زوزة‌ آرام‌ رامي‌شنود كه‌ به‌ تدريج‌ دورتر Ùˆ Ù…Øوترمي‌شود. ماشين‌هاي‌ بزرگ‌ علاوه‌ بر صداي‌وØشتناك‌شان‌ با Øجم‌ Ù�شرده‌اي‌ از هوا هم‌به‌ آدم‌ ضربه‌ مي‌زنند. بعد چند Ù„Øظه‌اي‌ جاده‌خلوت‌ مي‌شود، تا اينكه‌ اتومبيل‌ ديگري‌مي‌رسد يا چند تايي‌ كه‌ پشت‌ سر هم‌ Ùˆ به‌سرعت‌ از روبه‌رويش‌ مي‌گذرند. مشكل‌ترين‌جا براي‌ ايستادن‌ Øتماً كنار جاده‌ است‌ ÙˆØتماً براي‌ همين‌ است‌ كه‌ اين‌طور دلش‌گرÙ�ته‌ است‌. آدم‌ يك‌ جا بايستد Ùˆ شاهد گذرديگران‌ باشد. كجايش‌ اهميت‌ ندارد. مهم‌رÙ�تن‌ است‌.
«اگه‌ شانس‌ ياري‌ كنه‌ و باز هم‌ مسئله‌اي‌ پيش‌نياد، درست‌ ميشه‌.»
به‌ Ù…Øبوبه‌ Ú¯Ù�ته‌ بود. علت‌ سÙ�رش‌ به‌ تهران‌ هم‌همين‌ بود. معاون‌ Ù�ني‌ تا مي‌توانست‌ نه‌آورده‌ بود. ولي‌ دست‌ آخر كوتاه آمده‌ بود Ùˆ قرار شده‌ بود پانزده‌ روز ديگربراي‌ گرÙ�تن‌ Øكم‌ مراجعه‌ كند. خودش‌ Ú¯Ù�ته‌بود مي‌آيد. اگر مي‌خواست‌ خودش‌ را به‌نامه‌نگاري‌ اداري‌ بسپارد، معلوم‌ نبود چقدرديگر طول‌ بكشد. تا اينجا هم‌ دو سالي‌دوانده‌ بودنش‌.
دو روز طولاني‌ از خانه‌ دور مانده‌ Ùˆ Øالابي‌تاب‌ رسيدن‌ است‌. تنها يك‌ شب‌ درمساÙ�رخانه‌ خوابيده‌. اين‌ آشوب‌ لعنتي‌ هم‌ ازهمان‌ جا شروع‌ شده‌. به‌ خاطر تنهايي‌ است‌.مي‌داند. كاÙ�ي‌ است‌ در نشيمن‌ بنشيند، جلوتلويزيون‌ مثلاً، يا روزنامه‌ بخواند Ùˆ سر وصداي‌ ظرÙ�‌ها را از آشپزخانه‌ بشنود، يابداند كه‌ Øالا در Øياط‌ دارد رخت‌ها را پهن‌مي‌كند. اين‌ اواخر خسته‌ به‌ نظر مي‌رسد.نگهداري‌ از دو بچة كوچك‌ امانش‌ را بريده‌است‌. ولي‌ قضيه‌ تنها اين‌ نيست‌، بيشتر تنهايي‌بهش‌ Ù�شار مي‌آورد. اما اعتراضي‌ نكرده‌.صبورتر از اين‌ ØرÙ�‌هاست‌. با سكوتش‌ آدم‌را خلع‌ سلاØ‌ مي‌كند. دÙ�عة اول‌ كه‌ ديده‌بودش‌، نه‌ قلبش‌ لرزيده‌ بود، نه‌ دÙ�عتاً عاشقش‌شده‌ بود. Ù�قط‌ اØساس‌ آرامش‌ كرده‌ بود. ازبستگان‌ شوهر خواهرش‌ بود. در جشن‌ تولدخواهرزاده‌اش‌ نشانش‌ داده‌ بودند. خواهرش‌گÙ�ته‌ بود: «دختر خوبيه‌، مطمئن‌ باش‌.» همان‌وقت‌ تصميمش‌ را گرÙ�ته‌ بود اما يك‌ روز بعدبه‌ خواهرش‌ جواب‌ داده‌ بود. بعد ديگر همه‌چيز به‌ سرعت‌ اتÙ�اق اÙ�تاده‌ بود، صØبت‌هاي‌مؤدبانه‌، نجواها Ùˆ بعد رازها، Ùˆ بعد سيرتشريÙ�ات‌ به‌رغم‌ مشكلات‌ موجود انجام‌شده‌ بود. او را با خودش‌ به‌ هرزه‌ويل‌ برده‌بود. شهرك‌ سازماني‌ توانير، جايي‌ كه‌ هيچ‌چيز براي‌ ارضاي جنبه‌هاي‌ اجتماعي‌ زندگي‌وجود نداشت‌: نه‌ پارك‌، نه‌ سينما، نه‌ تئاتر،نه‌ مغازه‌اي‌ Ùˆ بازاري‌، Ùˆ Øتي‌ گردشگاهي‌ كه‌بتواني‌ قدمي‌ بزني‌. به‌ جاي‌ هر چيزي‌ميدانچه‌اي‌ دارد كه‌ تنها مغازة‌ شهرك‌آنجاست‌، Ùˆ يك‌ تالار، Ùˆ سينما كه‌ هميشه‌تعطيل‌ است‌. Ù…Øبوبه‌ را سوار لاداي‌ آجري‌رنگش‌ كرده‌ بود Ùˆ با اØتياط‌ تا شهرك‌ رانده‌بود. با روبان‌ سÙ�يد گل‌ درست‌ كرده‌ بودند وروي‌ دستگيرة‌ درهاي‌ جلو چسبانده‌ بودند.Ù…Øسن‌ هم‌ به‌ خاورش‌ روبان‌ چسبانده‌ بود،جهيزيه‌ را بار زده‌ بود. وقتي‌ رسيده‌ بودند،مØبوبه‌ گل‌ها را كنده‌ بود Ùˆ Ú¯Ù�ته‌ بودمي‌خواهد به‌ يادگار داشته‌ باشدشان‌. با او به‌خانه‌اش‌ آمده‌ بود، هيچ‌وقت‌ هم‌ درخواست‌خاصي‌ نكرده‌ بود. هميشه‌ مشغول‌ بسامان‌امكانات‌ موجود بود. مثل‌ مادر كه‌ آن‌وقت‌ها غذا را طوري‌ سر سÙ�ره‌ مي‌چيد كه‌زياد به‌ نظر بيايد.
با هم‌ زندگي‌ كرده‌اند Ùˆ Øالا يك‌ پسر Ùˆ يك‌دختر دارند.
تنها يك‌ بار سرزنشش‌ كرده‌ بود. آن‌ موقع‌مسئول‌ اتاق Ù�رمان‌ بود. نوبت‌ شيÙ�ت‌ عصرش‌بود. Øدود زمان‌ تعويض‌ شيÙ�ت‌ علي‌صالØي‌ از زايشگاه‌ زنگ‌ زده‌ بود. خانمش‌در Øال‌ زايمان‌ بود. از علي‌ خواهش‌ كرده‌بود جايش‌ بماند. او هم‌ مانده‌ بود. همدورة‌دانشكده‌ Ùˆ تنها دوستش‌ بود. صبØ‌ خسته‌ وخواب‌آلود از سرويس‌ پياده‌ شده‌ بود. پله‌هارا دو تا يكي‌ پايين‌ پريده‌ بود. Ù…Øبوبه‌ بيداربود. قبل‌ از اينكه‌ در را باز كند سايه‌اش‌ را ازپشت‌ شيشه‌ ديده‌ بود. در را باز كرده‌ Ùˆ سلام‌گÙ�ته‌ بود. Ù…Øبوبه‌ هيچ‌ Ù†Ú¯Ù�ته‌ بود. مستقيم‌ ازانتهاي‌ راهرو آمده‌ بود سمت‌ او، Ùˆ بچه‌ راآرام‌ گذاشته‌ بود توي‌ بغلش‌. بعد همانجانشسته‌ بود Ùˆ با صداي‌ بلند گريه‌ كرده‌ بود، وعلي‌ هر چه‌ كرده‌ بود نتوانسته‌ بود آرامش‌كند.
آن‌ روز از صبØ‌ مينا بي‌قراري‌ كرده‌ بود، تانزديك‌ ظهر كه‌ خوابش‌ برد. بعد از ناهارعلي‌ با شنيدن‌ صداي‌ بوق ميني‌بوس‌ دستي‌ به‌پيشاني‌ بچه‌ كشيده‌ بود Ùˆ از خانه‌ خارج‌ شده‌بود. بعد از آن‌ مينا چند ساعتي‌ مي‌خوابد، تاغروب‌ كه‌ از خواب‌ مي‌پرد Ùˆ به‌ شدت‌ تب‌مي‌كند. تنها مركز پزشكي‌ منطه‌ درمانگاه‌منجيل‌ بود كه‌ هشت‌ كيلومتر با شهرك‌ Ù�اصله‌داشت‌، تازه‌ آن‌ هم‌ شب‌ها تعطيل‌ بود. تا آن‌موقع‌ علي‌ مي‌بايست‌ آمده‌ باشد، Ùˆ Ù…Øبوبه‌يك‌ چشمش‌ به‌ در بوده‌ يك‌ چشمش‌ به‌بچه‌. رامين‌ هم‌ بدقلقي‌ كرده‌ بود Ùˆ Ù…Øبوبه‌مجبور شده‌ بود دعوايش‌ كند Ùˆ به‌ زوربخواباندش‌. بعد ديگر هر كاري‌ بلد بوده‌كرده‌ ولي‌ تب‌ بچه‌ پايين‌ نيامده‌ بوده‌. ماشين‌هم‌ يك‌ Ù‡Ù�ته‌اي‌ مي‌شد كه‌ تعميرگاه‌ بود. گواينكه‌ شب‌ها مي‌ترسيد رانندگي‌ كند. بي‌وقت‌در خانه‌ مردم‌ را هم‌ نمي‌توانسته‌ بزند. چادربه‌ سر مينا را بغل‌ كرده‌ Ùˆ رÙ�ته‌ بوده‌ تا ازنگهباني‌ به‌ نيروگاه‌ تلÙ�ن‌ كند. نگهبان‌ درجواب‌ Ú¯Ù�ته‌ بوده‌ «خط‌ خراب‌ است‌.» بعد هم‌كه‌ ديده‌ ديگر كاري‌ از دستش‌ برنمي‌آيد، به‌ خانه‌برگشته‌ Ùˆ تا صبØ‌ طول‌ راهرو را رÙ�ته‌ وبرگشته‌ بوده‌.
از همان‌ روز تصميم‌ گرÙ�ته‌ بود. مواÙ�قت‌نمي‌كردند. آخر چه‌ كسي‌ مي‌رÙ�ت‌ به‌ جاي‌او، آنجا، وسط‌ بيابان‌ زندگي‌ كند. ولي‌بالاخره‌ هر كاري‌ راهي‌ دارد. بعد از دو سال‌تقلا Ùˆ دوندگي‌ توانسته‌ بود نتيجه‌ بگيرد ÙˆØالا با خبر خوب‌ به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌.
بالاخره‌ راننده‌ هم‌ با شكم‌ برآمده‌ ازمهمانخانة‌ «ستارة‌ شمال‌» دل‌ مي‌كند Ùˆ خارج‌مي‌شود. همگي‌ سوار مي‌شوند Ùˆ اتوبوس‌Øركت‌ مي‌كند. از لوشان‌ مي‌گذرند.بي‌اختيار چشمش‌‌ دنبال‌ نيروگاه‌ مي‌گردد.شوقي‌ نيست‌ ولي‌ Ù‡Ù�ده‌ سال‌ آنجا كار كرده‌،با همكارانش‌ دوست‌ شده‌ بود، دعوا گرÙ�ته‌بود. در جريان‌ نصب‌ Ùˆ راه‌اندازي‌ پست‌جديد توربين‌ گازي‌ هر كاري از دستش برمي‌آمد كرده بود Ùˆ Øتي‌كليد استارتش‌ را خودش‌ از اتاق Ù�رمان‌ زده‌بود. Øالا دربه‌در دنبال‌ اين‌ است‌ كه‌ از آنجابرود. بيشتر به‌ خاطر بچه‌هاست‌. آنجا Ù…Øيط‌مناسبي‌ براي‌ رشد آنها نيست‌. دلش‌مي‌خواهد بچه‌ها Ù…Øيط‌ بازتري‌ داشته‌ باشند.اينجا به‌ جز بچه‌هاي‌ آقاي‌ رÙ�عت‌، نگهبان‌شيÙ�ت‌ صبØ‌ كه‌ گاهي‌ بچه‌هايش‌ را با خود ازهرزويل‌ بالا مي‌آورد، همبازي‌ ديگري‌ندارند.
ديگر راهي‌ نمانده‌. آخرين‌ پيچ‌ را پشت‌ سرمي‌گذارند. Øالا منجيل‌ ديده‌ مي‌شود. اين‌هم‌ سواد زيباي‌ شهرك‌ هرزه‌ويل‌. اولين‌روزي‌ كه‌ Ù…Øبوبه‌ را با خود به‌ اينجا آورده‌بود، بعد از خانه‌ همه‌ جاي‌ شهرك‌ را نشانش‌داده‌ بود، از نگهباني‌ تا ضلع‌ شرقي‌ كه‌مشرÙ�‌ به‌ رودخانه‌ Ùˆ جنگل‌ مي‌شد. هنوزدور شهرك‌ را نرده‌ نكشيده‌ بودند. خانه‌هاي‌سنگي‌ را كه‌ Ù�رانسوي‌ها ساخته‌ بودند نشانش‌داده‌ بود Ùˆ خانه‌هاي‌ جديدتر را كه‌ نماي‌سيماني‌ داشتند Ùˆ بعدها ساخته‌ بودند. Ù…Øبوبه‌شهرك‌ را پسنديده‌ بود. شهركي‌ كوهستاني‌ با پياده‌روهايي‌ كه‌ شيب‌ تند داشتند Ùˆ به‌ دقت‌جدول‌بندي‌ شده‌ بودند، با يك‌ عالم‌ پله‌سنگي كه همة راه‌ها را به هم وصل مي‌كرد‌. يك‌ شهرك‌ كوهستاني‌ زيبا باخيابان‌هايي‌ كه‌ آسÙ�الت‌ صيقلي‌ داشتند، واگر سر شب‌ نم‌ باراني‌ مي‌زد، مي‌شد انعكاس‌نور سÙ�يد چراغ‌ها را روي‌ آن‌ تماشا كرد.چمن‌ Ùˆ گلكاري‌ Øاشية‌ خيابان‌ Ùˆ دور خانه‌هادلچسب‌ترش‌ مي‌كرد. Ù…Øبوبه‌ يك‌كارت‌پستال‌ داشت‌ كه‌ زيرش‌ با ØروÙ�‌خيلي‌ ريز به‌ انگليسي‌ نوشته‌ بود: هرزه‌ويل‌.شب‌ بود. عكس‌ را از روي‌ جاده‌ گرÙ�ته‌بودند، شايد سوار بر اتومبيل‌ Ùˆ در Øال‌عبور. تنها چراغ‌هاي‌ خانه‌ها پيدا بود كه‌ دامنة كوه‌ را نقطه‌چين‌ مي‌كرد. به‌ ندرت‌موقع‌ ورود Ùˆ خروج‌ از خانه‌ كسي‌ رامي‌ديدي‌. خيابان‌هاي‌ زيبا Ùˆ دعوت‌كننده‌ بابادي‌ كه‌ هميشه‌ مي‌وزيد. نم‌نم از جادة خاكي‌ تاهرزه‌ويل‌ بالا رÙ�ته‌ بودند. Ù…Øبوبه‌ از زن‌ علي‌صالØي‌ خيلي‌ خوشش‌ آمده‌ بود. در برگشت‌از كوه‌ سنگي‌ ميانبر زده‌ بودند Ùˆ در جنگل‌دوتايي‌ يك‌ بغل‌ گل‌ ÙˆØشي‌ چيده‌ بودند.
«آقا، سه‌ راه‌ نگهدار.»
تنها Ùˆ بدون‌ ساك‌ از اتوبوس‌ پياده‌ مي‌شود.در ايستگاه‌ كرايه‌هاي‌ شهرك‌ سوار مي‌شود.جادة‌ باريك‌ كوهستاني‌ از بين‌ رديÙ�‌هاي‌درخت‌هاي‌ كج‌ روييده‌ زيتون‌ بالا مي‌رود وعلي‌ را به‌ خانه‌اش‌ مي‌رساند. از راننده‌مي‌خواهد توقÙ�‌ كند. پياده‌ مي‌شود Ùˆ در رامي‌بندد. كنار جاده‌ مي‌ايستد. درياچة پشت‌سد ديده‌ مي‌شود، چه‌ آب‌ مواجي‌ Ùˆ چقدرهماهنگ‌ با آبي‌ آسمان‌ بالايش‌. به‌ خانه‌هانگاه‌ مي‌كند كه‌ پله‌پله‌ تا آن‌ بالا ادامه‌ دارند،و به‌ انبوه‌ درختان‌ زيتون‌ كه‌ به‌ خاطر بادموسمي‌ كج‌ مي‌رويند، همه‌ متمايل‌ به‌ يك‌طرÙ�‌. بايد نهال‌ يكي‌ از اين‌ درخت‌ها را هم‌با خودش‌ ببرد. معلوم‌ نيست‌ آن‌ جا چطورخواهد روييد. اما اين‌ جا چه‌ Ù�رقي‌ مي‌كند.اگر يك‌ درخت‌ كج‌ برويد مثل‌ خار در چشم‌آدم‌ Ù�رومي‌رود، ولي‌ اگر همه‌ درخت‌ها يك‌طور خاص‌ Ùˆ در يك‌ جهت‌ خاص‌ كج‌برويند، چشم‌ را Øتي‌ نوازش‌ مي‌كنند. مثل‌هميشه‌ بند ÙƒÙ�شش‌ را روي‌ پله‌ها باز مي‌كند وپايين‌ مي‌رود. در را كه‌ بازمي‌كند رامين‌ماشين‌ باري‌ قرمزش‌ را زمين‌ مي‌گذارد ومي‌پرد بغلش‌. Ù�رياد مي‌زند: «بابا!» Ù…Øبوبه‌ بادست‌هاي‌ خيس‌ از آشپزخانه‌ بيرون‌ مي‌آيد.Ù�قط‌ به‌ هم‌ سلام‌ مي‌گويند. چشم‌ها اول‌ كمي‌گرد است‌ Ùˆ ملتهب‌. بعد گوشه‌ چشم‌ها كشيده‌مي‌شود پلك‌ها كمي‌ پايين‌ مي‌آيد Ùˆ چشم‌هاخمار مي‌شوند. Ùˆ بعد آن‌ لبخند Ù…ØÙˆ Ùˆ آشنا.بي‌تابي‌ همراه‌ با آخرين‌ بازدم‌ پرصدا دورمي‌شود. Ù†Ù�س‌هايش‌ آرام‌ مي‌شوند. اگررامين‌ نبود مثل‌ آن‌ وقت‌ها Ù…Øبوبه‌ را بغل‌مي‌كرد. صورت‌ را در گودي‌ گلوگاهش‌Ù�رومي‌برد Ùˆ بوي‌ تنش‌ را كه‌ يادي‌ از قديم‌ باخود داشت‌ به‌ درون‌ مي‌كشيد. Øالا بايدكمي‌ طاقت‌ بياورد. رامين‌ ديگر بزرگ‌ شده‌.
نيمه‌شب‌ علي‌ با تن‌ كوÙ�ته‌ جلو تلويزيون‌ درازكشيده‌. دست‌ راست‌ را زير سر گذاشته‌ ÙˆÙ�وتبال‌ تماشا مي‌كند. جام‌ جهاني‌. بچه‌ها راخوابانده‌اند. Ù…Øبوبه‌ هم‌ از زور خستگي‌همان‌جا خوابش‌ برده‌. كسالت‌ تنهايي‌خستگي‌ روزانه‌اش‌ را تشديد مي‌كند. ديگرباكي‌ نيست‌. زندگي‌ در يك‌ شهر بزرگ‌ مثل‌رشت‌ برايش‌ متنوع‌ مي‌شود. به‌ خصوص‌ كه‌خواهرهايش‌ هم‌ آن‌جا هستند. در Ù„Øظه‌هاي‌اضطراري‌ مي‌شود رويشان‌ Øساب‌ كرد.براي‌ بچه‌ها كه‌ عالي‌ است‌. همه‌ چيز تغييرمي‌كند. براي‌ خودش‌ هم‌ لازم‌ است‌. سال‌هامسير شهرك‌ به‌ نيروگاه‌ Ùˆ دوباره‌ نيروگاه‌ به‌شهرك‌ را رÙ�ته‌ Ùˆ برگشته‌ است‌. چند سال‌ قبل‌وقتي‌ تازه‌ ازدواج‌ كرده‌ بود، جمعه‌ها گاهي‌با علي‌ صالØي‌ گشتي‌ مي‌زدند. مدت‌ها بودكه‌ آن‌ هم‌ قطع‌ شده‌ بود. در رشت‌مي‌توانست‌ دوستان‌ جديدي‌ پيدا كند. گاهي‌هم‌ بد نيست‌، آدم‌ دورة‌ مردانه‌اي‌ داشته‌باشد Ùˆ كمي‌ خوش‌ بگذراند، بگويد، بخندد.بايد اين‌ سال‌ها را تلاÙ�ي‌ كند. آخر تا كي‌مي‌تواند Ù‡Ù�ته‌ را با چند كتابي‌ كه‌ از علي‌صالØي‌ قرض‌ مي‌كند بگذراند. از نظرموقعيت‌ كاري‌ هم‌ برايش‌ بهتر است‌ در مركزاستان‌ باشد تا در جايي‌ پرت‌ Ùˆ Ù�راموش‌شده‌.بايد انتقالي‌اش‌ را مي‌گرÙ�ت‌، مي‌رÙ�ت‌ وزندگي‌ مي‌كرد. با گرÙ�تن‌ Øكم‌ انتقالي‌Ù�رصت‌ پيدا مي‌كرد، Ù�رصتي‌ براي‌ زندگي‌.كم‌كم‌ با خيال‌ اسباب‌كشي‌ به‌ رشت‌ Ùˆ خانةجديد مشغول‌ مي‌شود. اگر يك‌ كاميون‌بزرگ‌ اجاره‌ كنند، مي‌توانند تمام‌ اثاثيه‌ رايكباره‌ ببرند. خستگي‌ سÙ�ر بر چشمش‌سنگيني‌ مي‌كند. پلك‌هايش‌ پايين‌ مي‌آيد ودارد آرام‌ خوابش‌ مي‌برد كه‌ صداي‌ غرش‌در گوشش‌ مي‌پيچد. صدا بم‌تر Ùˆ قوي‌تر ازآن‌ است‌ كه‌ واقعي‌ بزند. چرتش‌ پاره‌مي‌شود. وقتي‌ كاملاً بيدار مي‌شود كه‌ غرش‌در Øال‌ Ù�روكش‌ است‌. Ù�كر مي‌كند وهم‌است‌. از آن‌ صداهايي‌ كه‌ Ù�قط‌ از ميان‌سكوت‌ شب‌ مي‌شود شنيد. مثل‌ وقتي‌ كه‌آدم‌ خيالاتي‌ مي‌شود. صدا Ù�روكش‌ مي‌كندو آنچه‌ باقي‌ مي‌ماند Øضور سنگين‌ سكوت‌است‌. اين‌ بار صداي‌ غرش‌ را از ابتدا تا مرزانÙ�جار آن‌ كه‌ همراه‌ با لرزش‌ زمين‌ است‌مي‌شنود.
هميشه‌ همين‌طور است‌. بين‌ ادراك‌ Øسي‌ وپي‌بردن‌ به‌ نام‌ مصيبت‌ Ù�اصله‌اي‌ هست‌. انگاربندي‌ در درون‌ آدم‌ گسسته‌ مي‌شود، شقيقه‌هاÙ�رو مي‌روند، دهان‌ باز مي‌ماند. مثل‌ اين‌است‌ كه‌ آدم‌ Ù�راموش‌شده‌اي‌ را به‌ يادمي‌آورد، Ùˆ Ù�قط‌ همان‌ وقت‌ است‌ كه‌مي‌تواند آن‌ را تنها براي‌ Ù„Øظه‌اي‌ ØÙ�ظ‌ كند.بعد ناگهان‌ اعصاب‌ به‌ كار مي‌اÙ�تند Ùˆ درآرشيوها جستجو مي‌كنند، Ùˆ آدم‌ Ù�راموش‌مي‌كند، آن‌ Ù„Øظة‌ گذرا، آن‌ آگاهي‌ خاص‌ رااز ياد مي‌برد.
Ù…Øبوبه‌ هم‌ از خواب‌ مي‌پرد Ùˆ Øيران‌ به‌اطراÙ�‌ نگاه‌ مي‌كند. علي‌ Ù�قط‌ مي‌تواندبگويد: «زلزله‌»، Ùˆ به‌ طرÙ�‌ بچه‌ها مي‌جهد.درها، پنجره‌ها Ùˆ شيشه‌ها به‌ شدت‌ مي‌لرزند.Ù…Øبوبه‌ همان‌طور خشكش‌ زده‌. ضربه‌ آن‌قدرشديد است‌ كه‌ نمي‌تواند Ù�كر كند Ùˆ همان‌طوربالاي‌ سر بچه‌ها ايستاده‌ است‌. اول‌ Ù…Øبوبه‌ ازجا مي‌پرد، مينا را بغل‌ مي‌كند. علي‌ به‌ خودش مي‌آيد Ùˆ رامين‌ را از جا مي‌كند. به‌ طرÙ�‌ درمي‌دوند. خانه‌ به‌ شدت‌ تكان‌ مي‌خورد.ØÙ�ظ‌ تعادل‌ مشكل‌ است‌. به‌ در Ùˆ ديوارمي‌خورند. از راهرو مي‌گذرند. صداي‌سايش‌ Ù�لز روي‌ كاشي‌ مي‌آيد. مو به‌ تنش‌سيخ‌ مي‌شود. از شدت‌ لرزه‌، يخچال‌ وآبگرمكن‌ تا درگاه‌ آشپزخانه‌ مي‌لغزند Ùˆ جلومي‌آيند. علي‌ رامين‌ را به‌ دست‌ چپ‌ مي‌دهدو مي‌خواهد با دست‌ راست‌ در را بازكند.سردي‌ دستگيره‌ را در مشتش‌ Ù�شار مي‌دهد.مي‌كشد. رامين‌ را زمين‌ مي‌گذارد Ùˆ دستگيره‌را با دو دست‌ مي‌گيرد. از اتاق‌ها صداي‌اÙ�تادن‌ Ùˆ شكستن‌ مي‌آيد. باز نمي‌شود. تمام‌پنجره‌ها نرده‌ آهني‌ دارند. دام‌. از كمد بالامي‌رود. دريچه‌ هم‌ باز نمي‌شود. با آرنج ‌شيشه‌ را مي‌شكند. پشت‌ شيشه‌ توري‌ سيمي‌نصب‌ كرده‌اند، به‌ چارچوب‌ پيچ‌ Ùˆ مهره‌شده‌. لعنتي‌. با مشت‌ به‌ توري‌ مي‌كوبد.پيشانيش‌ روي‌ سطØ‌ چوبي‌ ساييده‌ مي‌شود.چشم‌هايش‌ بسته‌ است‌ Ùˆ مشت‌ مي‌كوبد،آن‌قدر مي‌زند تا مشتش‌ در خلاء پشت‌ توري‌رها مي‌شود. سوزش‌ خراش‌ را از مچ‌ تاآرنج‌ دست‌ راستش‌ اØساس‌ مي‌كند. به‌سرعت‌ پايين‌ مي‌آيد. بچه‌ را از بغل‌ Ù…Øبوبه‌بيرون‌ مي‌كشد Ùˆ زمين‌ مي‌گذارد. Ù…Øبوبه‌ رابا Ù�شار دست‌ها به‌ بالاي‌ كمد مي‌راند Ùˆ ازدريچه‌ رد مي‌كند. Øالا نوبت‌ بچه‌هاست‌.اول‌ مينا Ùˆ بعد رامين‌ را از دريچه‌ به‌دست‌هاي‌ Ù…Øبوبه‌ مي‌سپارد. خودش‌ هم‌بلاÙ�اصله‌ خارج‌ مي‌شود. صداي‌ كولر قطع‌مي‌شود. برق مي‌رود. پيشاني‌اش‌ مي‌سوزد.مايع‌ سبكي‌ روي‌ آرنجش‌ مي‌لغزد. خون‌است‌. لباس‌ خانه‌ به‌ تن‌ دارند. زيرپيراهن‌ركابي‌اش‌ خوني‌ شده‌. زمين‌ هنوز مي‌لرزد.از ديوارها صدايي‌ شبيه‌ خرد شدن Ù…Ù�اصل‌مي‌آيد. ديوار خانه‌ از طرÙ�‌ اتاق بچه‌هاخراب‌ مي‌شود، قسمتي‌ از سقÙ�‌ هم‌Ù�رومي‌ريزد. ÙˆØشت‌زده‌ از خانه‌ دورمي‌شوند. عده‌اي‌ پاي‌ پله‌ها ايستاده‌اند. به‌آنجا مي‌روند. به‌ غريزه‌ به‌ هم‌ نزديك‌مي‌شوند. از همه‌ طرÙ� صداي تخريب‌ مي‌آيد.زمين‌ ثابت‌ مي‌شود Ùˆ بعد از مدتي‌ دوباره‌مي‌لرزد، به‌ Ù�اصله‌اي‌، چند ثانيه‌اي‌، چنددقيقه‌اي‌ يا بيشتر، تا دÙ�عه‌ آخر كه‌ لرزه‌ آرام‌ مي‌گيرد. صدا از كسي‌ درنمي‌آيد. اول‌ پسرجوان‌ همسايه‌ Øركت‌ مي‌كند. اسمش‌ رانمي‌داند. بقيه‌ هم‌ مي‌جنبند. چشم‌ها چه‌ زودبه‌ تاريكي‌ عادت‌ مي‌كنند. سقÙ�‌ خانه‌ آقاي‌Ù�رزام‌ تماماً Ù�روريخته‌، Ù�قط‌ يك‌ گوشه‌ ازسقÙ�‌ آشپزخانه‌ به‌ ديوارهاي‌ كج‌ شده‌ تكيه‌داده‌ Ùˆ باقي‌ مانده‌، Ùˆ هر Ù„Øظه‌ ممكن‌ است‌خراب‌ شود روي‌ سر خانم‌ Ù�رزام‌ كه‌ درست‌در همان‌ قسمت‌ تا سينه‌ در آوار مانده‌ Ùˆ ناله‌مي‌كند. جوان‌ براي‌ كمك‌ به‌ زن‌ خيزبرمي‌دارد. مادرش‌ با دو دست‌ به‌ بازويش‌آويزان‌ مي‌شود، Ùˆ بازش‌ مي‌دارد. Ù…Øبوبه‌روي‌ زمين‌ نشسته‌ Ùˆ بچه‌ها را زير بال‌هايش‌گرÙ�ته‌. علي‌ با اØتياط‌ جلو مي‌رود، به‌ تدريج‌آوار را كنار مي‌زند Ùˆ خانم‌ Ù�رزام‌ را بيرون‌مي‌كشد. بقيه‌ به‌ كمك‌ مي‌آيند Ùˆ زن‌ راگوشه‌اي‌ روي‌ چمن‌ مي‌گذارند، در تلاش‌نجات‌ از هوش‌ رÙ�ته‌. زن‌ها دورش‌ رامي‌گيرند. Ù…Øبوبه‌ مي‌لرزد. بچه‌ها خودشان‌را به‌ او چسبانده‌اند، هيچكدام‌ گريه‌نمي‌كنند. Ù…Øبوبه‌ مي‌گويد: «سرده‌.» سردش‌مي‌شود. صداي‌ شيون‌ مي‌آيد، بالاي‌ پله‌ها ازجاده‌، از طرÙ�‌ خانه‌هاي‌ پايين‌ دره‌. Øالاديگر هر چه‌ هست‌ براي‌ همه‌ است‌. زخمي‌هارا كنار جاده‌ رديÙ�‌ مي‌كنند. آهسته‌ سپيده‌مي‌زند. Ù…Øبوبه‌ هنوز همان‌جا نشسته‌. علي‌همراه‌ بقيه‌ به‌ كمك‌ مي‌رود. اغلب‌ نتوانسته‌بودند به‌ موقع‌ Ù�رار كنند. هر چه‌ بيرون‌مي‌كشند، باز هم‌ هست‌. همهمه‌اي‌ از صداي‌گريه‌ Ùˆ جابه‌جايي‌ آوار به‌ گوش‌ مي‌رسد.گرد Ùˆ غبار Ù†Ù�س‌ كشيدن‌ را مشكل‌ مي‌كند. زمين‌ باز هم‌ با Ù�اصله‌هاي ‌ نامشخص‌ مي‌لرزد،ولي‌ نه‌ به‌ شدت‌ آن‌ لرزه‌هاي‌ اول‌؛ تا صبØ‌كه‌ لرزة‌ شديدي‌ زمين‌ را مي‌تكاند Ùˆ باقيماندة ‌سقÙ�‌ خانه‌ آقاي‌ Ù�رزام‌ Ù�رومي‌ريزد. علي‌بالاي‌ پله‌ها ايستاده‌ Ùˆ نگاه‌ مي‌كند. قارچ‌بزرگي‌ از گرد Ùˆ خاك‌ بلند مي‌شود.
مي‌شود آدم‌ بدون‌ Ù�كر عمل‌ كند، مثل‌ آن‌وقتي‌ كه‌ با مشت‌ به‌ توري‌ مي‌كوبيد. Øتي‌لØظه‌اي‌ تأمل‌ نكرده‌ بود. آرنجش مي‌سوزد. لااقل‌ مي‌توانست‌بچرخد Ùˆ با پا ضربه‌ بزند، ولي‌ اين‌ كار را نكرده‌ بود، يعني‌ اصلاً Ù�كرش‌ را نكرده‌ بود.
روي‌ Øجم‌هاي‌ شكسته‌ Ùˆ درهم‌ خانه‌هاي‌خراب‌ مي‌دود Ùˆ به‌ شتاب‌ آوار را كنارمي‌زند. دستش‌ ديگر نمي‌سوزد. مجروØ‌ رابيرون‌ مي‌كشد Ùˆ به‌ اتÙ�اق ديگران‌ تا كنارجاده‌ مي‌برد. بي‌وقÙ�ه‌ برمي‌گردد Ùˆ دوباره‌همان‌ جا يا در بقاياي‌ خانه‌اي‌ ديگر جستجومي‌كند. زير آوار چيزي‌ دارد از بين‌ مي‌رود، موجودي كه‌ بايد نجاتش‌ داد. زير پيراهنش‌سياه‌ شده‌. اغلب‌ نيمه‌برهنه‌ هستند يا با لباس‌خانه‌. Øتي‌ زن‌ها چيزي‌ ندارند تا‌ دورشان‌ بپيچند. ولي‌ كسي‌ جرأت‌ نمي‌كند وارد خانه‌اش بشود Ùˆ چيزكي‌ بردارد. نمي‌توانند سنگيني‌سقÙ�‌ را بالاي‌ سر تØمل‌ كنند. اگر دوباره‌مي‌لرزيد چي‌؟ همان‌ ÙˆØشت‌ اول‌ كاÙ�ي‌ بود.روي‌ مژه‌هايشان‌ خاك‌ نشسته‌ Ùˆ ابروها وموهايشان‌ مثل‌ پيرمردها جوگندمي‌ شده‌. همه‌جا خاك‌ است‌ Ùˆ سنگ‌، تيرآهن‌هاي‌ خميده‌و خون‌، خون‌ سياه‌ مرده‌ زير پوست‌،شكستگي‌، درد، ناله‌. زخمي‌ها را مي‌گذارند توي يك‌ جيپ‌ سيمرغ‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ از كجا آمده‌. رانندة‌ همان‌ جيپ‌ خبر خرابي‌بيمارستان‌ اورژانس‌ را مي‌آورد. مي‌پرسد:«بيمارستان‌ لوشان‌ چي‌؟» مي‌گويد: «آن‌ هم‌همين‌طور» پس‌ زخمي‌ها را كجا مي‌برند‌؟همه‌ را در پادگان‌ جمع‌ مي‌كنند. اكثرخانه‌هاي‌ شهرك‌ خراب‌ شده‌، ولي‌ جز خانة آقاي‌ Ù�رزام‌ كسي‌ كشته‌ نشده‌.
ساعت‌ شش‌ راديو اعلام‌ مي‌كند زلزلة‌شديدي‌ شهر رشت‌ را لرزاند. همين‌. Ù�كرمي‌كند ديگر نبايد چيزي‌ از رشت‌ باقي‌ مانده‌باشد. سيمرغ‌ مي‌رود Ùˆ برمي‌گردد. علي‌صالØي‌ روي‌ صندلي‌ جلو كنار راننده‌ نشسته‌.توقÙ�‌ مي‌كند. علي‌ صالØي‌ مي‌پرد پايين‌.وقت‌ زلزله‌ در نيروگاه‌ بوده‌. تا پادگان‌ را باسواري‌ اضطراري‌ شيÙ�ت‌ شب‌ آمده‌. راه‌ به‌ علت‌ تراكم‌ ماشين‌هاي‌ Øامل‌ زخمي‌ بندآمده‌ بوده‌. علي‌ صالØي‌ هم‌ ماشين‌ راگذاشته‌ بوده‌ Ùˆ داشته‌ بقيه‌ راه‌ را مي‌دويده‌ كه‌جيپ‌ رسيده‌ Ùˆ سوارش‌ كرده‌. سيمرغ‌ پر اززخمي‌ دور مي‌زند Ùˆ دور مي‌شود.
نزديك‌ است‌ علي‌ هم‌ دنبالش‌ بدود، كه‌ يادماشين‌ مي‌اÙ�تد. صدايش‌ مي‌كند. مجبورمي‌شود دستش‌ را بگيرد Ùˆ تا جلو ماشين‌ به‌دنبال‌ خود بكشد. «يك‌ دقيقه‌ صبر كن‌.»مي‌دود. از دريچه‌ خودش‌ را بالا مي‌كشد.داخل‌ مي‌شود. سوئيچ‌ را برمي‌دارد وبرمي‌گردد. كوه‌ ريزش‌ كرده‌ ولي‌ مي‌شودرÙ�ت‌. در راه‌ Ù�كر مي‌كند كه‌ ده‌ بايد داغان‌شده‌ باشد. ولي‌ انتظار ديدن‌ اين‌ صØنه‌ راندارد. از دور مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ جاهيچوقت‌ خانه‌اي‌ نبوده‌. تنها چيزي‌ كه‌ ديده‌مي‌شود، دامنه‌ صاÙ�‌ كوه‌ است‌. Øتي‌ يكي‌از خانه‌هاي‌ گلي‌ سالم‌ نمانده‌، از ده‌ به‌ آن‌بزرگي‌ تنها ده‌ Ù†Ù�ري‌ در Øال‌ كلنجار با آواربه‌ چشم‌ مي‌خورند. از خانه‌ علي‌ هم‌ تنها توده‌درهمي‌ از خشت‌هاي‌ ديوار Ùˆ تيرهاي‌ چوبي‌سقÙ�‌ باقي‌ مانده‌. هنوز كاملاً توقÙ�‌ نكرده‌كه‌ علي‌ صالØي‌ مي‌پرد پايين‌. دست‌ها را بالامي‌برد Ùˆ Ù…Øكم‌ به‌ سرش‌ مي‌كوبد. علي‌مي‌گويد بايد آوار را كنار بزنيم‌. مشغول‌مي‌شوند. چيزي‌ نمي‌گذرد كه‌ صداي‌ ناله‌مي‌شنوند. زن‌ علي‌ صالØي‌ است‌. صدايش‌مي‌كنند. جواب‌ مي‌دهد. ديگر سر از پانمي‌شناسد. باز هم‌ همانطور است‌. قبل‌ ازÙ�كر بايد عمل‌ كرد. بايد ظهر شده‌ باشد. اول‌يك‌ باÙ�ه‌ موي‌ سياه‌ پيدا مي‌كنند. به‌ سرعت‌خاك‌ها را كنار مي‌زنند، Ùˆ زن‌ را بيرون‌مي‌كشند. چند دقيقه‌اي‌ مي‌شد كه‌ ديگرجواب‌ نمي‌داد. به‌ Ù…Øض‌ امكان‌ تنÙ�س‌ تكان‌مي‌خورد Ùˆ چند دقيقه‌ بعد چشم‌هايش‌ رابازمي‌كند. علي‌ صالØي‌ به‌ صورت‌ زن‌ ضربه‌مي‌زند Ùˆ مي‌پرسد: «بچه‌ چي‌ شد؟» زن‌ اول‌جواب‌ نمي‌دهد. علي‌ صالØي‌ Ù�رياد مي‌زند ومØكم‌تر مي‌زند. زن‌ به‌ زØمت‌ دستش‌ رابلند مي‌كند Ùˆ به‌ جايي‌ كه‌ آوار را تلنبار كرده‌بودند اشاره‌ مي‌كند. بعد از چند Ù„Øظه‌مي‌گويد: «آن‌ اتاÙ� بود.» علي‌ صالØي‌ همان‌جا زانو مي‌زند، سر را بر زمين‌ مي‌گذارد ومي‌گريد. زن‌ اما همان‌طور نشسته‌ Ùˆ به‌ نقطه‌مبهمي‌ ميان‌ پاهايش‌ خيره‌ مانده‌.
علي‌ در ماشين‌ را باز مي‌كند Ùˆ سوار مي‌شود.اتومبيل‌ را تا شهرك‌ خيلي‌ آهسته‌ مي‌راند.Ù…Øبوبه‌ با چند زن‌ ديگر Ùˆ بچه‌ها روي‌ چمن‌نشسته‌اند Ùˆ ØرÙ�‌ مي‌زنند. جاده‌ها بسته‌ شده‌.شهرها خراب‌ شده‌، Ùˆ هيچ‌ امدادي‌ از هيچ‌جا نرسيده‌. بايد كاري‌ كرد. دوباره‌ سوارمي‌شود Ùˆ خيلي‌ آرام‌ با دنده‌ يك‌ پيش‌مي‌رود. آسÙ�الت‌ جاده‌، جلو كيوسك‌نگهباني‌ ترك‌ برداشته‌. اتومبيل‌ ترسان‌ ازكوه‌ها كه‌ از همه‌ طرÙ�‌ سر مي‌كشند، جلومي‌رود. جاده‌ همان‌ جاده‌ هميشگي‌ است‌ولي‌ نمي‌تواند تندتر برود. مثل‌ اينكه‌ يك‌Øركت‌ ناگهاني‌ مي‌تواند دوباره‌ دنيا رابلرزاند. درخت‌ها اما تكان‌ نخورده‌اند، Øتي‌برگي‌ از هيچكدامشان‌ نيÙ�تاده‌. انگار در اين‌ميان‌ تنها انسان‌ از ادراك‌ ناتوان‌ است‌. خردشدن‌، نابودي‌ سزاي‌ Ù†Ù�هميدن‌ است‌. براي‌همين‌ است‌ كه‌ درخت‌ها اينطور مغرورايستاده‌اند Ùˆ اگر كمي‌ دقت‌ كني‌ ريشخندكوه‌ها را اØساس‌ مي‌كني‌.
جلو پادگان‌ شلوغ‌ است‌. ماشين‌ را خاموش‌مي‌كند Ùˆ وارد مي‌شود. از تمام‌ منطقه‌زخمي‌ها Ùˆ جنازه‌ها را به‌ آن‌ جا مي‌آورند. تاانتهاي‌ سيم‌ خاردار مرده‌ها را رديÙ�‌ كنار هم‌چيده‌اند. براي‌ عبور بايد پايش‌ را بلند كند واز رويششان‌ رد بشود. تك‌ Ùˆ توكي‌ هم‌هستند كه‌ ميان‌ جنازه‌ها مي‌گردند، به‌ دنبال‌گمشده‌اي‌ شايد. همه‌ بي‌چهره‌، لباس‌ها همه‌به‌ رنگ‌ خاك‌، گاهي‌ خم‌ مي‌شوند، سري‌ رامي‌چرخانند، صورتي‌ را نگاه‌ مي‌كنند يا اگرصورت‌ له‌ شده‌ باشد، دست‌ها را نگاه‌مي‌كنند، لباس‌ها را، پاها را. نمي‌شود Ú¯Ù�ت‌چند Ù†Ù�رند. علي‌ از ميانشان‌ مي‌رود.چهره‌هايي‌ كه‌ مي‌شناسد، كسبه‌ منجيل‌، پسربقال‌ بازارچه‌ شهرك‌، چهره‌هايي‌ آشنا كه‌ نام‌صاØبانشان‌ را نمي‌داند، آن‌هايي‌ كه‌ درخيابان‌ ديده‌ بوده‌، در Øال‌ عبور. انگار روي‌اين‌ زمين‌ سياه‌ Ùˆ زير اين‌ آسمان‌ آبي‌ چرك‌همه‌ مرده‌اند. نه‌، جلوتر زنده‌ها هم‌ هستند،زنده‌ها Ùˆ مرده‌ها با هم‌، خانوادگي‌، هر كس‌كه‌ توانسته‌ زنده‌ Ùˆ مرده‌ خانواده‌اش‌ را يك‌جا جمع‌ كرده‌، گروه‌ گروه‌، خانواده‌ خانواده‌در كنار هم‌. بعد هم‌ ديگر صداي‌ شيون‌ است‌كه‌ بلند مي‌شود، Ù�رومي‌نشيند، تا ضجه‌اي‌دوباره‌، تا ناله‌اي‌. علي‌ همانطور مي‌رود ÙˆÙ�قط‌ وقتي‌ چشمانش‌ تار مي‌شود، مي‌Ù�همدگريه‌ مي‌كند، اشك‌ريزان‌ بي‌صداي‌ هق‌هقي‌،بي‌تكان‌ سينه‌اي‌. پادگان‌ خسارت‌ زيادي‌نديده‌. تخت‌هاي‌ آسايشگاه‌ Ùˆ هر چه‌ تير وتخته‌ Ùˆ هر چيز ديگر را كه‌ گير آورده‌اند،بيرون‌ كشيده‌ Ùˆ زخمي‌ها را رويشان‌خوابانده‌اند. درها را هم‌ كنده‌اند. وقت‌برگشتن‌ نيروي‌ مقاومت‌ناپذيري‌ نگاهش‌ را به‌رديÙ�‌هاي‌ Ù�شرده‌ مردگان‌ مي‌كشد. اين‌ همه‌آدم‌ اينجا خوابيده‌اند، بي‌هيچ‌ Øركتي‌،بي‌هيچ‌ جنبشي‌. هنوز بياد آدم‌ ناميدشان‌،چون‌ مي‌شود آدم‌ هم‌ آدم‌ باشد هم‌ مرده‌،مرده‌ يك‌ آدم‌ را به‌ چه‌ نام‌ ديگري‌ غير ازآدم‌ بايد ناميد؟ Øضور نزديك‌ انسان‌ ومرگ‌ در كنار هم‌ آدم‌ را وادار به‌ پذيرÙ�تن‌مي‌كند. اصلاً مرگ‌ يعني‌ همين‌، يعني‌پذيرÙ�تن‌ اينكه‌ آن‌ها ديگر تكاني‌ نمي‌خورند،دردي‌ Øس‌ نمي‌كنند، Ùˆ اين‌ همه‌، يعني‌مردگي‌ آن‌ها در مناÙ�ات‌ با Ù…Ù�هوم‌ عام‌ انسان‌بودنشان‌ نيست‌. آن‌ها هم‌ انسانند هم‌ جنازه‌.تا وقتي‌ كه‌ نپذيري‌ مثل‌ آن‌ است‌ كه‌ چيزي‌در اعماÙ� باقي‌ مي‌ماند، چيزي‌ كه‌ مانع‌پذيرÙ�تن‌ مي‌شود، Ùˆ Øتماً آزارت‌ مي‌دهد.اما وقتي‌ پذيرÙ�تي‌ ديگر تمام‌ است‌، ومي‌تواني‌ آن‌ اØساس‌ گنگ‌ Ùˆ كرخت‌ بعد ازآن‌ را، آسودگي‌ بنامي‌. Øقيقت‌ مرگ‌پذيرÙ�تن‌ است‌.
سنگيني‌ نگاهي‌ را روي‌ گردن‌ اØساس‌مي‌كند. برمي‌گردد. خانم‌ Ù�رزام‌ است‌، سر بازو خون‌آلود، پاها باز Ùˆ دراز در جلو. زانوهاخميده‌ Ùˆ دست‌ها ويلان‌ در ميانشان‌، ساكت‌،بي‌هيچ‌ Øركتي‌، خيره‌ به‌ چشم‌هاي‌ علي‌.ناگهان‌ گوشه‌هاي‌ لب‌ Ùˆ عضلات‌ گونه‌ بالامي‌روند، پيشاني‌ چين‌ برمي‌دارد. تمام‌صورت‌ به‌ چشم‌ها Ù�شار مي‌آورند تا اشكي‌برآيد، ولي‌ چشم‌ها خشك‌ است‌.
«چرا منو بيرون‌ كشيدي‌ آقاي‌ مهرابي‌، چرانجاتم‌ دادي‌؟ ببين‌ اين‌ پسرم‌، اين‌ عروسم‌،ببين‌، نوه‌ قشنگم‌ را ببين‌. چرا منو بيرون‌كشيدي‌؟»
دست‌ها بالا مي‌رود، Ùˆ بي‌رمق‌ روي‌ ران‌مي‌كوبد. شيون‌كنان‌ تكرار مي‌كند: «چرا؟» وبعد همانطور ناگهاني‌ ساكت‌ مي‌شود Ùˆ به‌نقطه‌اي‌ جلوتر از پاهاي‌ علي‌ خيره‌ مي‌ماند.راست‌ مي‌گويد اول‌ نمي‌شد تشخيص‌ داد.غرÙ� خاكند. آقاي‌ Ù�رزام‌ است‌ با همان‌ دوتوده‌ كم‌پشت‌ مو دور شقيقه‌هايش‌ Ùˆ پسرش‌،و Øتماً آن‌ كه‌ رويش‌ پتوي‌ سربازي‌كشيده‌اند عروسشان‌ است‌، Ùˆ پهلوي‌ اوبرجستگي‌ كوچك‌ Ø·Ù�ل‌ نوزادشان‌. بايدبرود. جلو در شلوغ‌تر شده‌. وضعيت‌شهرهاي‌ اطراÙ�‌ هم‌ همين‌ است‌. لوشان‌ هم‌خراب‌ شده‌، مثل‌ منجيل‌، رودبار هم‌، درجاده‌ رشت‌ كوه‌ ريزش‌ كرده‌ خيل‌ يازساكنان‌ هرزه‌ويل‌ از خانواده‌هاي‌ منجيلي‌هستند. نگران‌ كسان‌شانند. عده‌اد به‌ سمت‌منجيل‌ مي‌روند. علي‌ منجيلي‌ نيست‌ ولي‌همراه‌ آن‌ها مي‌رود. اينجا هم‌ بعضي‌ جاهاآسÙ�الت‌ جاده‌ ترك‌ برداشته‌، همه‌ جا خاكي‌است‌. بوي‌ خاك‌، طعم‌ خاك‌ Ùˆ رنگ‌ خاك‌چه‌ آشنا شده‌. همه‌ چيز زميني‌ شده‌.درخت‌ها براي‌ تماشا سرك‌ مي‌كشند. بعضي‌مي‌دوند. اغلب‌ نيمه‌لختند با پاهاي‌ برهنه‌ وكÙ�‌ پاهايي‌ كه‌ سياه‌ سياه‌ شده‌. ÙƒÙ�‌ جاده‌نرم‌ است‌ Ùˆ پا در آن‌ مثل‌ اسنÙ�ج‌ Ù�رومي‌رود.قدم‌ها را آهسته‌ مي‌كند. از سر پيچ‌ كه‌ شهرديده‌ مي‌شود خرابي‌ پيداست‌. در جاده‌اصلي‌ Ùˆ كمي‌ بالاتر، از تنه‌ اصلي‌ شهر چيزي‌باقي‌ نمانده‌. از اول‌ پاساژ نو تا پمپ‌بنزين‌Øتي‌ يك‌ ساختمان‌ سرپا نمانده‌، همه‌Ù�روريخته‌. تنها آن‌ تابلوي‌ Ù�لزي‌ باقي‌ مانده‌:«به‌ منجيل‌ خوش‌ آمديد.» زيرش‌ هم‌نوشته‌اند: «شهرداري‌ منجيل‌». خورشيد پايين‌آمده‌، كوه‌ها خودشان‌ را بالا مي‌كشند Ùˆ آن‌را مي‌بلعند. زانوها مي‌لرزند Ùˆ آهسته‌ خم‌مي‌شوند. همان‌ جا مي‌نشيند. اØساس‌ ضعÙ�‌مي‌كند. درخت‌ها در سياهي‌ Ù�رورÙ�ته‌اند.سياهي‌ مي‌لغزد Ùˆ Ù�راگير مي‌شود. صداي‌شيون‌ از دور مي‌آيد. پلك‌ها خسته‌ وسوزناك‌ پايين‌ مي‌آيند. نمي‌داند بايد به‌ چه‌Ù�كر كند. بايد برود. بايد از هرزه‌ويل‌ برود.همان‌طور كه‌ نقشه‌اش‌ را كشيده‌ بود. انتقالي‌.سÙ�ر به‌ شهري‌ آباد براي‌ زندگي‌. اسم‌ بچه‌هارا در مدرسه‌ بنويسد. براي‌ Ù…Øبوبه‌ چرخ‌خياطي‌ بخرد. خودش‌ باغچه‌ را آب‌ بدهد...با صداي‌ بوÙ� مغزش‌ تير مي‌كشد. همان‌جيپ‌ سيمرغ‌ است‌. راننده‌ دست‌ تكان‌مي‌دهد. ÙƒÙ�‌ دست‌ها روي‌ كنده‌ زانوهاÙ�شار مي‌آورند. به‌ زØمت‌ بلند مي‌شود. دررا باز مي‌كند Ùˆ سوار مي‌شود. بوي‌ بدي‌مي‌آيد، بوي‌ Ù�نا Ùˆ بوي‌ خون‌، خون‌ در Øال‌تجزيه‌، در Øال‌ Ù�ساد.
هنوز مجروØين‌ را از كنار جاده‌ تا اتومبيل‌روي‌ دست‌ بلند مي‌كنند Ùˆ با اØتياط‌ درون‌ماشين‌ مي‌گذارند. يك‌ Ù†Ù�ر روي‌ صندلي‌عقب‌ Ùˆ هر چند تاي‌ ديگر هم‌ كه‌ شده‌ درقسمت‌ پشت‌ اتومبيل‌. راننده‌ مي‌گويد:«كمك‌ نمي‌كني‌؟ هنوز خيلي‌ مانده‌.»
پاها ولنگار Ùˆ بي‌هدÙ�‌ Øركت‌ مي‌كنند. Ù�قط‌بر Øسب‌ عادت‌ از پله‌ها پايين‌ مي‌رود.Ù…Øبوبه‌ مينا را زمين‌ مي‌گذارد Ùˆ به‌ طرÙ�‌علي‌ مي‌دود. دست‌ها را دور گردنش‌ Øلقه‌مي‌كند Ùˆ زار مي‌زند. صدايش‌ انگار از جايي‌دور مي‌آيد. همانطور لخت‌ Ùˆ بي‌Øال‌ايستاده‌، نه‌ دست‌ها بالا مي‌آيند تا شانه‌ها رالمس‌ كنند، نه‌ دهان‌ گشوده‌ مي‌شود كه‌ØرÙ�ي‌ بزند، كلامي‌ Øتي‌. چيزي‌ به‌ نظرش‌نمي‌رسد. دست‌ها آويزان‌، زانوها خميده‌.اينجا هم‌ همان‌ بو را مي‌دهد. صورتش‌ لاي‌موهاي‌ Ù…Øبوبه‌ است‌. Ù…Øبوبه‌ هم‌ همان‌ بو رامي‌دهد. Ù…Øبوبه‌ ناباور عقب‌ مي‌كشد. علي‌همان‌ جا مي‌نشيند Ùˆ بيني‌اش‌ را مي‌گيرد.
تا سه‌ روز راه‌ها بسته‌ مي‌ماند. آسمان‌ درميان‌ ملقمه‌اي‌ از خاك‌ Ùˆ بو Ùˆ صدا تاريك‌ وروشن‌ مي‌شود. همه‌ چيز درهم‌ مي‌شود، گره‌مي‌خورد، علي‌ صالØي‌، Ù…Øبوبه‌، پادگان‌،انتقالي‌، رشت‌، اسباب‌كشي‌، همه‌ با هم‌مخلوط‌ مي‌شوند Ùˆ مي‌چرخند. Ùˆ از ميان‌ اين‌چرخش‌ تنها چيزي‌ كه‌ قابل‌ تشخيص‌ است‌،آن‌ بو است‌. آن‌ بوي‌ سنگين‌ نمناك‌، بوي‌مردار.
دو چشم‌ درخشان‌ نوراني‌ با صورتي‌ سياه‌ ودهاني‌ مكنده‌، مي‌غرد، مي‌بلعد و نزديك‌مي‌شود. سينه‌ به‌ سينه‌ علي‌ مي‌ايستد. «علي‌آقا، علي‌ آقا» كسي‌ صدايش‌ مي‌كند:
«علي‌ آقا منم‌ Ù…Øسن‌، نمي‌شناسي‌؟ اثاثيه‌ رابار زديم‌، بايد Øركت‌ كنيم‌، Ù…Øبوبه‌ Ùˆ بچه‌هاتوي‌ ماشين‌ نشستند.»
دستي‌ زير بازويش‌ را مي‌گيرد Ùˆ بلندش‌مي‌كند. Ù…Øسن‌.ها. برادر Ù…Øبوبه‌. با خاورخودش‌ آمده‌، بعد دستش‌ را رها مي‌كند وناپديد مي‌شود.
«بايد زود راه‌ بي�تيم‌ علي‌ آقا، داره‌ ديرمي‌شه‌.»
علي‌ لختي‌ رو به‌ روي‌ آن‌ دو چشم‌ بزرگ‌مي‌ايستد. بعد دوباره‌ همان‌ جا مي‌نشيند.بيني‌اش‌ را مي‌گيرد. بايد ر�ت‌. ولي‌ نيرويي‌ اززمين‌ يا عميق‌تر از آن‌ او را به‌ سمت‌ خودمي‌كشد. دستي‌ دوباره‌ مي‌آيد و زير بازويش‌را مي‌گيرد، بلندش‌ مي‌كند و آرام‌ به‌ طر�‌ماشين‌ مي‌برد، علي‌ را سوار مي‌كند و در رامي‌بندد.
«علي‌ آقا Øواست‌ كجاست‌؟ بايد بريم‌.»
اينجا هم‌ همان‌ بو را مي‌دهد. علي‌ �قط‌مي‌تواند بگويد: «كجا؟»
دي‌ ماه‌ 70
Ù…Øمد تقوي‌
اتوبوس‌ بزرگراه‌ گرم‌ Ùˆ خشك‌ قزوين‌ راپشت‌ سر مي‌گذارد، Ùˆ براي‌ ناهار در يكي‌ ازرستوران‌هاي‌ بين‌ راه‌ توقÙ�‌ مي‌كند. هواي‌گرم‌، توقÙ�‌ كسالت‌بار Ùˆ تأخير در رسيدن‌آدم‌ را كلاÙ�ه‌ مي‌كند. علي‌ آخرين‌ Ù†Ù�ري‌است‌ كه‌ از اتوبوس‌ پياده‌ مي‌شود Ùˆ ناچار وارد مهمانخانه‌ مي‌شود. در دستشويي‌ آبي‌به‌ صورتش‌ مي‌زند. مگس‌ها همه‌ جا هستند:دستشويي‌، آشپزخانه‌، Ùˆ Øتي‌ سالن‌غذاخوري‌. با اكراه‌ خارج‌ مي‌شود. دست‌هادر جيب‌ با پول‌خردها Ùˆ دسته‌كليد بازي‌مي‌كنند. با نوك‌ پا به‌ سنگ‌ كوچكي‌ ضربه‌مي‌زند Ùˆ جلو مي‌رود. مي‌رود كنار جاده‌ وهمان‌جا زير Ø¢Ù�تاب‌ سوزان‌ مي‌ايستد.آسÙ�الت‌ جاده‌ سياه‌، تÙ�‌ كرده‌ Ùˆ تميز است‌،با خط‌هاي‌ سÙ�يد كمرنگ‌. اول‌ صداي‌ زوزه‌آرام‌شان‌ از دور مي‌آيد تا نزديك‌ مي‌شوندو يك‌ Ù„Øظه‌ صداي‌ غرش‌ موتورهايشان‌ رامي‌شنود، Ù�قط‌ يك‌ Ù„Øظه‌، تا اينكه‌مي‌گذرند، Ùˆ دوباره‌ همان‌ زوزة‌ آرام‌ رامي‌شنود كه‌ به‌ تدريج‌ دورتر Ùˆ Ù…Øوترمي‌شود. ماشين‌هاي‌ بزرگ‌ علاوه‌ بر صداي‌وØشتناك‌شان‌ با Øجم‌ Ù�شرده‌اي‌ از هوا هم‌به‌ آدم‌ ضربه‌ مي‌زنند. بعد چند Ù„Øظه‌اي‌ جاده‌خلوت‌ مي‌شود، تا اينكه‌ اتومبيل‌ ديگري‌مي‌رسد يا چند تايي‌ كه‌ پشت‌ سر هم‌ Ùˆ به‌سرعت‌ از روبه‌رويش‌ مي‌گذرند. مشكل‌ترين‌جا براي‌ ايستادن‌ Øتماً كنار جاده‌ است‌ ÙˆØتماً براي‌ همين‌ است‌ كه‌ اين‌طور دلش‌گرÙ�ته‌ است‌. آدم‌ يك‌ جا بايستد Ùˆ شاهد گذرديگران‌ باشد. كجايش‌ اهميت‌ ندارد. مهم‌رÙ�تن‌ است‌.
«اگه‌ شانس‌ ياري‌ كنه‌ و باز هم‌ مسئله‌اي‌ پيش‌نياد، درست‌ ميشه‌.»
به‌ Ù…Øبوبه‌ Ú¯Ù�ته‌ بود. علت‌ سÙ�رش‌ به‌ تهران‌ هم‌همين‌ بود. معاون‌ Ù�ني‌ تا مي‌توانست‌ نه‌آورده‌ بود. ولي‌ دست‌ آخر كوتاه آمده‌ بود Ùˆ قرار شده‌ بود پانزده‌ روز ديگربراي‌ گرÙ�تن‌ Øكم‌ مراجعه‌ كند. خودش‌ Ú¯Ù�ته‌بود مي‌آيد. اگر مي‌خواست‌ خودش‌ را به‌نامه‌نگاري‌ اداري‌ بسپارد، معلوم‌ نبود چقدرديگر طول‌ بكشد. تا اينجا هم‌ دو سالي‌دوانده‌ بودنش‌.
دو روز طولاني‌ از خانه‌ دور مانده‌ Ùˆ Øالابي‌تاب‌ رسيدن‌ است‌. تنها يك‌ شب‌ درمساÙ�رخانه‌ خوابيده‌. اين‌ آشوب‌ لعنتي‌ هم‌ ازهمان‌ جا شروع‌ شده‌. به‌ خاطر تنهايي‌ است‌.مي‌داند. كاÙ�ي‌ است‌ در نشيمن‌ بنشيند، جلوتلويزيون‌ مثلاً، يا روزنامه‌ بخواند Ùˆ سر وصداي‌ ظرÙ�‌ها را از آشپزخانه‌ بشنود، يابداند كه‌ Øالا در Øياط‌ دارد رخت‌ها را پهن‌مي‌كند. اين‌ اواخر خسته‌ به‌ نظر مي‌رسد.نگهداري‌ از دو بچة كوچك‌ امانش‌ را بريده‌است‌. ولي‌ قضيه‌ تنها اين‌ نيست‌، بيشتر تنهايي‌بهش‌ Ù�شار مي‌آورد. اما اعتراضي‌ نكرده‌.صبورتر از اين‌ ØرÙ�‌هاست‌. با سكوتش‌ آدم‌را خلع‌ سلاØ‌ مي‌كند. دÙ�عة اول‌ كه‌ ديده‌بودش‌، نه‌ قلبش‌ لرزيده‌ بود، نه‌ دÙ�عتاً عاشقش‌شده‌ بود. Ù�قط‌ اØساس‌ آرامش‌ كرده‌ بود. ازبستگان‌ شوهر خواهرش‌ بود. در جشن‌ تولدخواهرزاده‌اش‌ نشانش‌ داده‌ بودند. خواهرش‌گÙ�ته‌ بود: «دختر خوبيه‌، مطمئن‌ باش‌.» همان‌وقت‌ تصميمش‌ را گرÙ�ته‌ بود اما يك‌ روز بعدبه‌ خواهرش‌ جواب‌ داده‌ بود. بعد ديگر همه‌چيز به‌ سرعت‌ اتÙ�اق اÙ�تاده‌ بود، صØبت‌هاي‌مؤدبانه‌، نجواها Ùˆ بعد رازها، Ùˆ بعد سيرتشريÙ�ات‌ به‌رغم‌ مشكلات‌ موجود انجام‌شده‌ بود. او را با خودش‌ به‌ هرزه‌ويل‌ برده‌بود. شهرك‌ سازماني‌ توانير، جايي‌ كه‌ هيچ‌چيز براي‌ ارضاي جنبه‌هاي‌ اجتماعي‌ زندگي‌وجود نداشت‌: نه‌ پارك‌، نه‌ سينما، نه‌ تئاتر،نه‌ مغازه‌اي‌ Ùˆ بازاري‌، Ùˆ Øتي‌ گردشگاهي‌ كه‌بتواني‌ قدمي‌ بزني‌. به‌ جاي‌ هر چيزي‌ميدانچه‌اي‌ دارد كه‌ تنها مغازة‌ شهرك‌آنجاست‌، Ùˆ يك‌ تالار، Ùˆ سينما كه‌ هميشه‌تعطيل‌ است‌. Ù…Øبوبه‌ را سوار لاداي‌ آجري‌رنگش‌ كرده‌ بود Ùˆ با اØتياط‌ تا شهرك‌ رانده‌بود. با روبان‌ سÙ�يد گل‌ درست‌ كرده‌ بودند وروي‌ دستگيرة‌ درهاي‌ جلو چسبانده‌ بودند.Ù…Øسن‌ هم‌ به‌ خاورش‌ روبان‌ چسبانده‌ بود،جهيزيه‌ را بار زده‌ بود. وقتي‌ رسيده‌ بودند،مØبوبه‌ گل‌ها را كنده‌ بود Ùˆ Ú¯Ù�ته‌ بودمي‌خواهد به‌ يادگار داشته‌ باشدشان‌. با او به‌خانه‌اش‌ آمده‌ بود، هيچ‌وقت‌ هم‌ درخواست‌خاصي‌ نكرده‌ بود. هميشه‌ مشغول‌ بسامان‌امكانات‌ موجود بود. مثل‌ مادر كه‌ آن‌وقت‌ها غذا را طوري‌ سر سÙ�ره‌ مي‌چيد كه‌زياد به‌ نظر بيايد.
با هم‌ زندگي‌ كرده‌اند Ùˆ Øالا يك‌ پسر Ùˆ يك‌دختر دارند.
تنها يك‌ بار سرزنشش‌ كرده‌ بود. آن‌ موقع‌مسئول‌ اتاق Ù�رمان‌ بود. نوبت‌ شيÙ�ت‌ عصرش‌بود. Øدود زمان‌ تعويض‌ شيÙ�ت‌ علي‌صالØي‌ از زايشگاه‌ زنگ‌ زده‌ بود. خانمش‌در Øال‌ زايمان‌ بود. از علي‌ خواهش‌ كرده‌بود جايش‌ بماند. او هم‌ مانده‌ بود. همدورة‌دانشكده‌ Ùˆ تنها دوستش‌ بود. صبØ‌ خسته‌ وخواب‌آلود از سرويس‌ پياده‌ شده‌ بود. پله‌هارا دو تا يكي‌ پايين‌ پريده‌ بود. Ù…Øبوبه‌ بيداربود. قبل‌ از اينكه‌ در را باز كند سايه‌اش‌ را ازپشت‌ شيشه‌ ديده‌ بود. در را باز كرده‌ Ùˆ سلام‌گÙ�ته‌ بود. Ù…Øبوبه‌ هيچ‌ Ù†Ú¯Ù�ته‌ بود. مستقيم‌ ازانتهاي‌ راهرو آمده‌ بود سمت‌ او، Ùˆ بچه‌ راآرام‌ گذاشته‌ بود توي‌ بغلش‌. بعد همانجانشسته‌ بود Ùˆ با صداي‌ بلند گريه‌ كرده‌ بود، وعلي‌ هر چه‌ كرده‌ بود نتوانسته‌ بود آرامش‌كند.
آن‌ روز از صبØ‌ مينا بي‌قراري‌ كرده‌ بود، تانزديك‌ ظهر كه‌ خوابش‌ برد. بعد از ناهارعلي‌ با شنيدن‌ صداي‌ بوق ميني‌بوس‌ دستي‌ به‌پيشاني‌ بچه‌ كشيده‌ بود Ùˆ از خانه‌ خارج‌ شده‌بود. بعد از آن‌ مينا چند ساعتي‌ مي‌خوابد، تاغروب‌ كه‌ از خواب‌ مي‌پرد Ùˆ به‌ شدت‌ تب‌مي‌كند. تنها مركز پزشكي‌ منطه‌ درمانگاه‌منجيل‌ بود كه‌ هشت‌ كيلومتر با شهرك‌ Ù�اصله‌داشت‌، تازه‌ آن‌ هم‌ شب‌ها تعطيل‌ بود. تا آن‌موقع‌ علي‌ مي‌بايست‌ آمده‌ باشد، Ùˆ Ù…Øبوبه‌يك‌ چشمش‌ به‌ در بوده‌ يك‌ چشمش‌ به‌بچه‌. رامين‌ هم‌ بدقلقي‌ كرده‌ بود Ùˆ Ù…Øبوبه‌مجبور شده‌ بود دعوايش‌ كند Ùˆ به‌ زوربخواباندش‌. بعد ديگر هر كاري‌ بلد بوده‌كرده‌ ولي‌ تب‌ بچه‌ پايين‌ نيامده‌ بوده‌. ماشين‌هم‌ يك‌ Ù‡Ù�ته‌اي‌ مي‌شد كه‌ تعميرگاه‌ بود. گواينكه‌ شب‌ها مي‌ترسيد رانندگي‌ كند. بي‌وقت‌در خانه‌ مردم‌ را هم‌ نمي‌توانسته‌ بزند. چادربه‌ سر مينا را بغل‌ كرده‌ Ùˆ رÙ�ته‌ بوده‌ تا ازنگهباني‌ به‌ نيروگاه‌ تلÙ�ن‌ كند. نگهبان‌ درجواب‌ Ú¯Ù�ته‌ بوده‌ «خط‌ خراب‌ است‌.» بعد هم‌كه‌ ديده‌ ديگر كاري‌ از دستش‌ برنمي‌آيد، به‌ خانه‌برگشته‌ Ùˆ تا صبØ‌ طول‌ راهرو را رÙ�ته‌ وبرگشته‌ بوده‌.
از همان‌ روز تصميم‌ گرÙ�ته‌ بود. مواÙ�قت‌نمي‌كردند. آخر چه‌ كسي‌ مي‌رÙ�ت‌ به‌ جاي‌او، آنجا، وسط‌ بيابان‌ زندگي‌ كند. ولي‌بالاخره‌ هر كاري‌ راهي‌ دارد. بعد از دو سال‌تقلا Ùˆ دوندگي‌ توانسته‌ بود نتيجه‌ بگيرد ÙˆØالا با خبر خوب‌ به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌.
بالاخره‌ راننده‌ هم‌ با شكم‌ برآمده‌ ازمهمانخانة‌ «ستارة‌ شمال‌» دل‌ مي‌كند Ùˆ خارج‌مي‌شود. همگي‌ سوار مي‌شوند Ùˆ اتوبوس‌Øركت‌ مي‌كند. از لوشان‌ مي‌گذرند.بي‌اختيار چشمش‌‌ دنبال‌ نيروگاه‌ مي‌گردد.شوقي‌ نيست‌ ولي‌ Ù‡Ù�ده‌ سال‌ آنجا كار كرده‌،با همكارانش‌ دوست‌ شده‌ بود، دعوا گرÙ�ته‌بود. در جريان‌ نصب‌ Ùˆ راه‌اندازي‌ پست‌جديد توربين‌ گازي‌ هر كاري از دستش برمي‌آمد كرده بود Ùˆ Øتي‌كليد استارتش‌ را خودش‌ از اتاق Ù�رمان‌ زده‌بود. Øالا دربه‌در دنبال‌ اين‌ است‌ كه‌ از آنجابرود. بيشتر به‌ خاطر بچه‌هاست‌. آنجا Ù…Øيط‌مناسبي‌ براي‌ رشد آنها نيست‌. دلش‌مي‌خواهد بچه‌ها Ù…Øيط‌ بازتري‌ داشته‌ باشند.اينجا به‌ جز بچه‌هاي‌ آقاي‌ رÙ�عت‌، نگهبان‌شيÙ�ت‌ صبØ‌ كه‌ گاهي‌ بچه‌هايش‌ را با خود ازهرزويل‌ بالا مي‌آورد، همبازي‌ ديگري‌ندارند.
ديگر راهي‌ نمانده‌. آخرين‌ پيچ‌ را پشت‌ سرمي‌گذارند. Øالا منجيل‌ ديده‌ مي‌شود. اين‌هم‌ سواد زيباي‌ شهرك‌ هرزه‌ويل‌. اولين‌روزي‌ كه‌ Ù…Øبوبه‌ را با خود به‌ اينجا آورده‌بود، بعد از خانه‌ همه‌ جاي‌ شهرك‌ را نشانش‌داده‌ بود، از نگهباني‌ تا ضلع‌ شرقي‌ كه‌مشرÙ�‌ به‌ رودخانه‌ Ùˆ جنگل‌ مي‌شد. هنوزدور شهرك‌ را نرده‌ نكشيده‌ بودند. خانه‌هاي‌سنگي‌ را كه‌ Ù�رانسوي‌ها ساخته‌ بودند نشانش‌داده‌ بود Ùˆ خانه‌هاي‌ جديدتر را كه‌ نماي‌سيماني‌ داشتند Ùˆ بعدها ساخته‌ بودند. Ù…Øبوبه‌شهرك‌ را پسنديده‌ بود. شهركي‌ كوهستاني‌ با پياده‌روهايي‌ كه‌ شيب‌ تند داشتند Ùˆ به‌ دقت‌جدول‌بندي‌ شده‌ بودند، با يك‌ عالم‌ پله‌سنگي كه همة راه‌ها را به هم وصل مي‌كرد‌. يك‌ شهرك‌ كوهستاني‌ زيبا باخيابان‌هايي‌ كه‌ آسÙ�الت‌ صيقلي‌ داشتند، واگر سر شب‌ نم‌ باراني‌ مي‌زد، مي‌شد انعكاس‌نور سÙ�يد چراغ‌ها را روي‌ آن‌ تماشا كرد.چمن‌ Ùˆ گلكاري‌ Øاشية‌ خيابان‌ Ùˆ دور خانه‌هادلچسب‌ترش‌ مي‌كرد. Ù…Øبوبه‌ يك‌كارت‌پستال‌ داشت‌ كه‌ زيرش‌ با ØروÙ�‌خيلي‌ ريز به‌ انگليسي‌ نوشته‌ بود: هرزه‌ويل‌.شب‌ بود. عكس‌ را از روي‌ جاده‌ گرÙ�ته‌بودند، شايد سوار بر اتومبيل‌ Ùˆ در Øال‌عبور. تنها چراغ‌هاي‌ خانه‌ها پيدا بود كه‌ دامنة كوه‌ را نقطه‌چين‌ مي‌كرد. به‌ ندرت‌موقع‌ ورود Ùˆ خروج‌ از خانه‌ كسي‌ رامي‌ديدي‌. خيابان‌هاي‌ زيبا Ùˆ دعوت‌كننده‌ بابادي‌ كه‌ هميشه‌ مي‌وزيد. نم‌نم از جادة خاكي‌ تاهرزه‌ويل‌ بالا رÙ�ته‌ بودند. Ù…Øبوبه‌ از زن‌ علي‌صالØي‌ خيلي‌ خوشش‌ آمده‌ بود. در برگشت‌از كوه‌ سنگي‌ ميانبر زده‌ بودند Ùˆ در جنگل‌دوتايي‌ يك‌ بغل‌ گل‌ ÙˆØشي‌ چيده‌ بودند.
«آقا، سه‌ راه‌ نگهدار.»
تنها Ùˆ بدون‌ ساك‌ از اتوبوس‌ پياده‌ مي‌شود.در ايستگاه‌ كرايه‌هاي‌ شهرك‌ سوار مي‌شود.جادة‌ باريك‌ كوهستاني‌ از بين‌ رديÙ�‌هاي‌درخت‌هاي‌ كج‌ روييده‌ زيتون‌ بالا مي‌رود وعلي‌ را به‌ خانه‌اش‌ مي‌رساند. از راننده‌مي‌خواهد توقÙ�‌ كند. پياده‌ مي‌شود Ùˆ در رامي‌بندد. كنار جاده‌ مي‌ايستد. درياچة پشت‌سد ديده‌ مي‌شود، چه‌ آب‌ مواجي‌ Ùˆ چقدرهماهنگ‌ با آبي‌ آسمان‌ بالايش‌. به‌ خانه‌هانگاه‌ مي‌كند كه‌ پله‌پله‌ تا آن‌ بالا ادامه‌ دارند،و به‌ انبوه‌ درختان‌ زيتون‌ كه‌ به‌ خاطر بادموسمي‌ كج‌ مي‌رويند، همه‌ متمايل‌ به‌ يك‌طرÙ�‌. بايد نهال‌ يكي‌ از اين‌ درخت‌ها را هم‌با خودش‌ ببرد. معلوم‌ نيست‌ آن‌ جا چطورخواهد روييد. اما اين‌ جا چه‌ Ù�رقي‌ مي‌كند.اگر يك‌ درخت‌ كج‌ برويد مثل‌ خار در چشم‌آدم‌ Ù�رومي‌رود، ولي‌ اگر همه‌ درخت‌ها يك‌طور خاص‌ Ùˆ در يك‌ جهت‌ خاص‌ كج‌برويند، چشم‌ را Øتي‌ نوازش‌ مي‌كنند. مثل‌هميشه‌ بند ÙƒÙ�شش‌ را روي‌ پله‌ها باز مي‌كند وپايين‌ مي‌رود. در را كه‌ بازمي‌كند رامين‌ماشين‌ باري‌ قرمزش‌ را زمين‌ مي‌گذارد ومي‌پرد بغلش‌. Ù�رياد مي‌زند: «بابا!» Ù…Øبوبه‌ بادست‌هاي‌ خيس‌ از آشپزخانه‌ بيرون‌ مي‌آيد.Ù�قط‌ به‌ هم‌ سلام‌ مي‌گويند. چشم‌ها اول‌ كمي‌گرد است‌ Ùˆ ملتهب‌. بعد گوشه‌ چشم‌ها كشيده‌مي‌شود پلك‌ها كمي‌ پايين‌ مي‌آيد Ùˆ چشم‌هاخمار مي‌شوند. Ùˆ بعد آن‌ لبخند Ù…ØÙˆ Ùˆ آشنا.بي‌تابي‌ همراه‌ با آخرين‌ بازدم‌ پرصدا دورمي‌شود. Ù†Ù�س‌هايش‌ آرام‌ مي‌شوند. اگررامين‌ نبود مثل‌ آن‌ وقت‌ها Ù…Øبوبه‌ را بغل‌مي‌كرد. صورت‌ را در گودي‌ گلوگاهش‌Ù�رومي‌برد Ùˆ بوي‌ تنش‌ را كه‌ يادي‌ از قديم‌ باخود داشت‌ به‌ درون‌ مي‌كشيد. Øالا بايدكمي‌ طاقت‌ بياورد. رامين‌ ديگر بزرگ‌ شده‌.
نيمه‌شب‌ علي‌ با تن‌ كوÙ�ته‌ جلو تلويزيون‌ درازكشيده‌. دست‌ راست‌ را زير سر گذاشته‌ ÙˆÙ�وتبال‌ تماشا مي‌كند. جام‌ جهاني‌. بچه‌ها راخوابانده‌اند. Ù…Øبوبه‌ هم‌ از زور خستگي‌همان‌جا خوابش‌ برده‌. كسالت‌ تنهايي‌خستگي‌ روزانه‌اش‌ را تشديد مي‌كند. ديگرباكي‌ نيست‌. زندگي‌ در يك‌ شهر بزرگ‌ مثل‌رشت‌ برايش‌ متنوع‌ مي‌شود. به‌ خصوص‌ كه‌خواهرهايش‌ هم‌ آن‌جا هستند. در Ù„Øظه‌هاي‌اضطراري‌ مي‌شود رويشان‌ Øساب‌ كرد.براي‌ بچه‌ها كه‌ عالي‌ است‌. همه‌ چيز تغييرمي‌كند. براي‌ خودش‌ هم‌ لازم‌ است‌. سال‌هامسير شهرك‌ به‌ نيروگاه‌ Ùˆ دوباره‌ نيروگاه‌ به‌شهرك‌ را رÙ�ته‌ Ùˆ برگشته‌ است‌. چند سال‌ قبل‌وقتي‌ تازه‌ ازدواج‌ كرده‌ بود، جمعه‌ها گاهي‌با علي‌ صالØي‌ گشتي‌ مي‌زدند. مدت‌ها بودكه‌ آن‌ هم‌ قطع‌ شده‌ بود. در رشت‌مي‌توانست‌ دوستان‌ جديدي‌ پيدا كند. گاهي‌هم‌ بد نيست‌، آدم‌ دورة‌ مردانه‌اي‌ داشته‌باشد Ùˆ كمي‌ خوش‌ بگذراند، بگويد، بخندد.بايد اين‌ سال‌ها را تلاÙ�ي‌ كند. آخر تا كي‌مي‌تواند Ù‡Ù�ته‌ را با چند كتابي‌ كه‌ از علي‌صالØي‌ قرض‌ مي‌كند بگذراند. از نظرموقعيت‌ كاري‌ هم‌ برايش‌ بهتر است‌ در مركزاستان‌ باشد تا در جايي‌ پرت‌ Ùˆ Ù�راموش‌شده‌.بايد انتقالي‌اش‌ را مي‌گرÙ�ت‌، مي‌رÙ�ت‌ وزندگي‌ مي‌كرد. با گرÙ�تن‌ Øكم‌ انتقالي‌Ù�رصت‌ پيدا مي‌كرد، Ù�رصتي‌ براي‌ زندگي‌.كم‌كم‌ با خيال‌ اسباب‌كشي‌ به‌ رشت‌ Ùˆ خانةجديد مشغول‌ مي‌شود. اگر يك‌ كاميون‌بزرگ‌ اجاره‌ كنند، مي‌توانند تمام‌ اثاثيه‌ رايكباره‌ ببرند. خستگي‌ سÙ�ر بر چشمش‌سنگيني‌ مي‌كند. پلك‌هايش‌ پايين‌ مي‌آيد ودارد آرام‌ خوابش‌ مي‌برد كه‌ صداي‌ غرش‌در گوشش‌ مي‌پيچد. صدا بم‌تر Ùˆ قوي‌تر ازآن‌ است‌ كه‌ واقعي‌ بزند. چرتش‌ پاره‌مي‌شود. وقتي‌ كاملاً بيدار مي‌شود كه‌ غرش‌در Øال‌ Ù�روكش‌ است‌. Ù�كر مي‌كند وهم‌است‌. از آن‌ صداهايي‌ كه‌ Ù�قط‌ از ميان‌سكوت‌ شب‌ مي‌شود شنيد. مثل‌ وقتي‌ كه‌آدم‌ خيالاتي‌ مي‌شود. صدا Ù�روكش‌ مي‌كندو آنچه‌ باقي‌ مي‌ماند Øضور سنگين‌ سكوت‌است‌. اين‌ بار صداي‌ غرش‌ را از ابتدا تا مرزانÙ�جار آن‌ كه‌ همراه‌ با لرزش‌ زمين‌ است‌مي‌شنود.
هميشه‌ همين‌طور است‌. بين‌ ادراك‌ Øسي‌ وپي‌بردن‌ به‌ نام‌ مصيبت‌ Ù�اصله‌اي‌ هست‌. انگاربندي‌ در درون‌ آدم‌ گسسته‌ مي‌شود، شقيقه‌هاÙ�رو مي‌روند، دهان‌ باز مي‌ماند. مثل‌ اين‌است‌ كه‌ آدم‌ Ù�راموش‌شده‌اي‌ را به‌ يادمي‌آورد، Ùˆ Ù�قط‌ همان‌ وقت‌ است‌ كه‌مي‌تواند آن‌ را تنها براي‌ Ù„Øظه‌اي‌ ØÙ�ظ‌ كند.بعد ناگهان‌ اعصاب‌ به‌ كار مي‌اÙ�تند Ùˆ درآرشيوها جستجو مي‌كنند، Ùˆ آدم‌ Ù�راموش‌مي‌كند، آن‌ Ù„Øظة‌ گذرا، آن‌ آگاهي‌ خاص‌ رااز ياد مي‌برد.
Ù…Øبوبه‌ هم‌ از خواب‌ مي‌پرد Ùˆ Øيران‌ به‌اطراÙ�‌ نگاه‌ مي‌كند. علي‌ Ù�قط‌ مي‌تواندبگويد: «زلزله‌»، Ùˆ به‌ طرÙ�‌ بچه‌ها مي‌جهد.درها، پنجره‌ها Ùˆ شيشه‌ها به‌ شدت‌ مي‌لرزند.Ù…Øبوبه‌ همان‌طور خشكش‌ زده‌. ضربه‌ آن‌قدرشديد است‌ كه‌ نمي‌تواند Ù�كر كند Ùˆ همان‌طوربالاي‌ سر بچه‌ها ايستاده‌ است‌. اول‌ Ù…Øبوبه‌ ازجا مي‌پرد، مينا را بغل‌ مي‌كند. علي‌ به‌ خودش مي‌آيد Ùˆ رامين‌ را از جا مي‌كند. به‌ طرÙ�‌ درمي‌دوند. خانه‌ به‌ شدت‌ تكان‌ مي‌خورد.ØÙ�ظ‌ تعادل‌ مشكل‌ است‌. به‌ در Ùˆ ديوارمي‌خورند. از راهرو مي‌گذرند. صداي‌سايش‌ Ù�لز روي‌ كاشي‌ مي‌آيد. مو به‌ تنش‌سيخ‌ مي‌شود. از شدت‌ لرزه‌، يخچال‌ وآبگرمكن‌ تا درگاه‌ آشپزخانه‌ مي‌لغزند Ùˆ جلومي‌آيند. علي‌ رامين‌ را به‌ دست‌ چپ‌ مي‌دهدو مي‌خواهد با دست‌ راست‌ در را بازكند.سردي‌ دستگيره‌ را در مشتش‌ Ù�شار مي‌دهد.مي‌كشد. رامين‌ را زمين‌ مي‌گذارد Ùˆ دستگيره‌را با دو دست‌ مي‌گيرد. از اتاق‌ها صداي‌اÙ�تادن‌ Ùˆ شكستن‌ مي‌آيد. باز نمي‌شود. تمام‌پنجره‌ها نرده‌ آهني‌ دارند. دام‌. از كمد بالامي‌رود. دريچه‌ هم‌ باز نمي‌شود. با آرنج ‌شيشه‌ را مي‌شكند. پشت‌ شيشه‌ توري‌ سيمي‌نصب‌ كرده‌اند، به‌ چارچوب‌ پيچ‌ Ùˆ مهره‌شده‌. لعنتي‌. با مشت‌ به‌ توري‌ مي‌كوبد.پيشانيش‌ روي‌ سطØ‌ چوبي‌ ساييده‌ مي‌شود.چشم‌هايش‌ بسته‌ است‌ Ùˆ مشت‌ مي‌كوبد،آن‌قدر مي‌زند تا مشتش‌ در خلاء پشت‌ توري‌رها مي‌شود. سوزش‌ خراش‌ را از مچ‌ تاآرنج‌ دست‌ راستش‌ اØساس‌ مي‌كند. به‌سرعت‌ پايين‌ مي‌آيد. بچه‌ را از بغل‌ Ù…Øبوبه‌بيرون‌ مي‌كشد Ùˆ زمين‌ مي‌گذارد. Ù…Øبوبه‌ رابا Ù�شار دست‌ها به‌ بالاي‌ كمد مي‌راند Ùˆ ازدريچه‌ رد مي‌كند. Øالا نوبت‌ بچه‌هاست‌.اول‌ مينا Ùˆ بعد رامين‌ را از دريچه‌ به‌دست‌هاي‌ Ù…Øبوبه‌ مي‌سپارد. خودش‌ هم‌بلاÙ�اصله‌ خارج‌ مي‌شود. صداي‌ كولر قطع‌مي‌شود. برق مي‌رود. پيشاني‌اش‌ مي‌سوزد.مايع‌ سبكي‌ روي‌ آرنجش‌ مي‌لغزد. خون‌است‌. لباس‌ خانه‌ به‌ تن‌ دارند. زيرپيراهن‌ركابي‌اش‌ خوني‌ شده‌. زمين‌ هنوز مي‌لرزد.از ديوارها صدايي‌ شبيه‌ خرد شدن Ù…Ù�اصل‌مي‌آيد. ديوار خانه‌ از طرÙ�‌ اتاق بچه‌هاخراب‌ مي‌شود، قسمتي‌ از سقÙ�‌ هم‌Ù�رومي‌ريزد. ÙˆØشت‌زده‌ از خانه‌ دورمي‌شوند. عده‌اي‌ پاي‌ پله‌ها ايستاده‌اند. به‌آنجا مي‌روند. به‌ غريزه‌ به‌ هم‌ نزديك‌مي‌شوند. از همه‌ طرÙ� صداي تخريب‌ مي‌آيد.زمين‌ ثابت‌ مي‌شود Ùˆ بعد از مدتي‌ دوباره‌مي‌لرزد، به‌ Ù�اصله‌اي‌، چند ثانيه‌اي‌، چنددقيقه‌اي‌ يا بيشتر، تا دÙ�عه‌ آخر كه‌ لرزه‌ آرام‌ مي‌گيرد. صدا از كسي‌ درنمي‌آيد. اول‌ پسرجوان‌ همسايه‌ Øركت‌ مي‌كند. اسمش‌ رانمي‌داند. بقيه‌ هم‌ مي‌جنبند. چشم‌ها چه‌ زودبه‌ تاريكي‌ عادت‌ مي‌كنند. سقÙ�‌ خانه‌ آقاي‌Ù�رزام‌ تماماً Ù�روريخته‌، Ù�قط‌ يك‌ گوشه‌ ازسقÙ�‌ آشپزخانه‌ به‌ ديوارهاي‌ كج‌ شده‌ تكيه‌داده‌ Ùˆ باقي‌ مانده‌، Ùˆ هر Ù„Øظه‌ ممكن‌ است‌خراب‌ شود روي‌ سر خانم‌ Ù�رزام‌ كه‌ درست‌در همان‌ قسمت‌ تا سينه‌ در آوار مانده‌ Ùˆ ناله‌مي‌كند. جوان‌ براي‌ كمك‌ به‌ زن‌ خيزبرمي‌دارد. مادرش‌ با دو دست‌ به‌ بازويش‌آويزان‌ مي‌شود، Ùˆ بازش‌ مي‌دارد. Ù…Øبوبه‌روي‌ زمين‌ نشسته‌ Ùˆ بچه‌ها را زير بال‌هايش‌گرÙ�ته‌. علي‌ با اØتياط‌ جلو مي‌رود، به‌ تدريج‌آوار را كنار مي‌زند Ùˆ خانم‌ Ù�رزام‌ را بيرون‌مي‌كشد. بقيه‌ به‌ كمك‌ مي‌آيند Ùˆ زن‌ راگوشه‌اي‌ روي‌ چمن‌ مي‌گذارند، در تلاش‌نجات‌ از هوش‌ رÙ�ته‌. زن‌ها دورش‌ رامي‌گيرند. Ù…Øبوبه‌ مي‌لرزد. بچه‌ها خودشان‌را به‌ او چسبانده‌اند، هيچكدام‌ گريه‌نمي‌كنند. Ù…Øبوبه‌ مي‌گويد: «سرده‌.» سردش‌مي‌شود. صداي‌ شيون‌ مي‌آيد، بالاي‌ پله‌ها ازجاده‌، از طرÙ�‌ خانه‌هاي‌ پايين‌ دره‌. Øالاديگر هر چه‌ هست‌ براي‌ همه‌ است‌. زخمي‌هارا كنار جاده‌ رديÙ�‌ مي‌كنند. آهسته‌ سپيده‌مي‌زند. Ù…Øبوبه‌ هنوز همان‌جا نشسته‌. علي‌همراه‌ بقيه‌ به‌ كمك‌ مي‌رود. اغلب‌ نتوانسته‌بودند به‌ موقع‌ Ù�رار كنند. هر چه‌ بيرون‌مي‌كشند، باز هم‌ هست‌. همهمه‌اي‌ از صداي‌گريه‌ Ùˆ جابه‌جايي‌ آوار به‌ گوش‌ مي‌رسد.گرد Ùˆ غبار Ù†Ù�س‌ كشيدن‌ را مشكل‌ مي‌كند. زمين‌ باز هم‌ با Ù�اصله‌هاي ‌ نامشخص‌ مي‌لرزد،ولي‌ نه‌ به‌ شدت‌ آن‌ لرزه‌هاي‌ اول‌؛ تا صبØ‌كه‌ لرزة‌ شديدي‌ زمين‌ را مي‌تكاند Ùˆ باقيماندة ‌سقÙ�‌ خانه‌ آقاي‌ Ù�رزام‌ Ù�رومي‌ريزد. علي‌بالاي‌ پله‌ها ايستاده‌ Ùˆ نگاه‌ مي‌كند. قارچ‌بزرگي‌ از گرد Ùˆ خاك‌ بلند مي‌شود.
مي‌شود آدم‌ بدون‌ Ù�كر عمل‌ كند، مثل‌ آن‌وقتي‌ كه‌ با مشت‌ به‌ توري‌ مي‌كوبيد. Øتي‌لØظه‌اي‌ تأمل‌ نكرده‌ بود. آرنجش مي‌سوزد. لااقل‌ مي‌توانست‌بچرخد Ùˆ با پا ضربه‌ بزند، ولي‌ اين‌ كار را نكرده‌ بود، يعني‌ اصلاً Ù�كرش‌ را نكرده‌ بود.
روي‌ Øجم‌هاي‌ شكسته‌ Ùˆ درهم‌ خانه‌هاي‌خراب‌ مي‌دود Ùˆ به‌ شتاب‌ آوار را كنارمي‌زند. دستش‌ ديگر نمي‌سوزد. مجروØ‌ رابيرون‌ مي‌كشد Ùˆ به‌ اتÙ�اق ديگران‌ تا كنارجاده‌ مي‌برد. بي‌وقÙ�ه‌ برمي‌گردد Ùˆ دوباره‌همان‌ جا يا در بقاياي‌ خانه‌اي‌ ديگر جستجومي‌كند. زير آوار چيزي‌ دارد از بين‌ مي‌رود، موجودي كه‌ بايد نجاتش‌ داد. زير پيراهنش‌سياه‌ شده‌. اغلب‌ نيمه‌برهنه‌ هستند يا با لباس‌خانه‌. Øتي‌ زن‌ها چيزي‌ ندارند تا‌ دورشان‌ بپيچند. ولي‌ كسي‌ جرأت‌ نمي‌كند وارد خانه‌اش بشود Ùˆ چيزكي‌ بردارد. نمي‌توانند سنگيني‌سقÙ�‌ را بالاي‌ سر تØمل‌ كنند. اگر دوباره‌مي‌لرزيد چي‌؟ همان‌ ÙˆØشت‌ اول‌ كاÙ�ي‌ بود.روي‌ مژه‌هايشان‌ خاك‌ نشسته‌ Ùˆ ابروها وموهايشان‌ مثل‌ پيرمردها جوگندمي‌ شده‌. همه‌جا خاك‌ است‌ Ùˆ سنگ‌، تيرآهن‌هاي‌ خميده‌و خون‌، خون‌ سياه‌ مرده‌ زير پوست‌،شكستگي‌، درد، ناله‌. زخمي‌ها را مي‌گذارند توي يك‌ جيپ‌ سيمرغ‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ از كجا آمده‌. رانندة‌ همان‌ جيپ‌ خبر خرابي‌بيمارستان‌ اورژانس‌ را مي‌آورد. مي‌پرسد:«بيمارستان‌ لوشان‌ چي‌؟» مي‌گويد: «آن‌ هم‌همين‌طور» پس‌ زخمي‌ها را كجا مي‌برند‌؟همه‌ را در پادگان‌ جمع‌ مي‌كنند. اكثرخانه‌هاي‌ شهرك‌ خراب‌ شده‌، ولي‌ جز خانة آقاي‌ Ù�رزام‌ كسي‌ كشته‌ نشده‌.
ساعت‌ شش‌ راديو اعلام‌ مي‌كند زلزلة‌شديدي‌ شهر رشت‌ را لرزاند. همين‌. Ù�كرمي‌كند ديگر نبايد چيزي‌ از رشت‌ باقي‌ مانده‌باشد. سيمرغ‌ مي‌رود Ùˆ برمي‌گردد. علي‌صالØي‌ روي‌ صندلي‌ جلو كنار راننده‌ نشسته‌.توقÙ�‌ مي‌كند. علي‌ صالØي‌ مي‌پرد پايين‌.وقت‌ زلزله‌ در نيروگاه‌ بوده‌. تا پادگان‌ را باسواري‌ اضطراري‌ شيÙ�ت‌ شب‌ آمده‌. راه‌ به‌ علت‌ تراكم‌ ماشين‌هاي‌ Øامل‌ زخمي‌ بندآمده‌ بوده‌. علي‌ صالØي‌ هم‌ ماشين‌ راگذاشته‌ بوده‌ Ùˆ داشته‌ بقيه‌ راه‌ را مي‌دويده‌ كه‌جيپ‌ رسيده‌ Ùˆ سوارش‌ كرده‌. سيمرغ‌ پر اززخمي‌ دور مي‌زند Ùˆ دور مي‌شود.
نزديك‌ است‌ علي‌ هم‌ دنبالش‌ بدود، كه‌ يادماشين‌ مي‌اÙ�تد. صدايش‌ مي‌كند. مجبورمي‌شود دستش‌ را بگيرد Ùˆ تا جلو ماشين‌ به‌دنبال‌ خود بكشد. «يك‌ دقيقه‌ صبر كن‌.»مي‌دود. از دريچه‌ خودش‌ را بالا مي‌كشد.داخل‌ مي‌شود. سوئيچ‌ را برمي‌دارد وبرمي‌گردد. كوه‌ ريزش‌ كرده‌ ولي‌ مي‌شودرÙ�ت‌. در راه‌ Ù�كر مي‌كند كه‌ ده‌ بايد داغان‌شده‌ باشد. ولي‌ انتظار ديدن‌ اين‌ صØنه‌ راندارد. از دور مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ جاهيچوقت‌ خانه‌اي‌ نبوده‌. تنها چيزي‌ كه‌ ديده‌مي‌شود، دامنه‌ صاÙ�‌ كوه‌ است‌. Øتي‌ يكي‌از خانه‌هاي‌ گلي‌ سالم‌ نمانده‌، از ده‌ به‌ آن‌بزرگي‌ تنها ده‌ Ù†Ù�ري‌ در Øال‌ كلنجار با آواربه‌ چشم‌ مي‌خورند. از خانه‌ علي‌ هم‌ تنها توده‌درهمي‌ از خشت‌هاي‌ ديوار Ùˆ تيرهاي‌ چوبي‌سقÙ�‌ باقي‌ مانده‌. هنوز كاملاً توقÙ�‌ نكرده‌كه‌ علي‌ صالØي‌ مي‌پرد پايين‌. دست‌ها را بالامي‌برد Ùˆ Ù…Øكم‌ به‌ سرش‌ مي‌كوبد. علي‌مي‌گويد بايد آوار را كنار بزنيم‌. مشغول‌مي‌شوند. چيزي‌ نمي‌گذرد كه‌ صداي‌ ناله‌مي‌شنوند. زن‌ علي‌ صالØي‌ است‌. صدايش‌مي‌كنند. جواب‌ مي‌دهد. ديگر سر از پانمي‌شناسد. باز هم‌ همانطور است‌. قبل‌ ازÙ�كر بايد عمل‌ كرد. بايد ظهر شده‌ باشد. اول‌يك‌ باÙ�ه‌ موي‌ سياه‌ پيدا مي‌كنند. به‌ سرعت‌خاك‌ها را كنار مي‌زنند، Ùˆ زن‌ را بيرون‌مي‌كشند. چند دقيقه‌اي‌ مي‌شد كه‌ ديگرجواب‌ نمي‌داد. به‌ Ù…Øض‌ امكان‌ تنÙ�س‌ تكان‌مي‌خورد Ùˆ چند دقيقه‌ بعد چشم‌هايش‌ رابازمي‌كند. علي‌ صالØي‌ به‌ صورت‌ زن‌ ضربه‌مي‌زند Ùˆ مي‌پرسد: «بچه‌ چي‌ شد؟» زن‌ اول‌جواب‌ نمي‌دهد. علي‌ صالØي‌ Ù�رياد مي‌زند ومØكم‌تر مي‌زند. زن‌ به‌ زØمت‌ دستش‌ رابلند مي‌كند Ùˆ به‌ جايي‌ كه‌ آوار را تلنبار كرده‌بودند اشاره‌ مي‌كند. بعد از چند Ù„Øظه‌مي‌گويد: «آن‌ اتاÙ� بود.» علي‌ صالØي‌ همان‌جا زانو مي‌زند، سر را بر زمين‌ مي‌گذارد ومي‌گريد. زن‌ اما همان‌طور نشسته‌ Ùˆ به‌ نقطه‌مبهمي‌ ميان‌ پاهايش‌ خيره‌ مانده‌.
علي‌ در ماشين‌ را باز مي‌كند Ùˆ سوار مي‌شود.اتومبيل‌ را تا شهرك‌ خيلي‌ آهسته‌ مي‌راند.Ù…Øبوبه‌ با چند زن‌ ديگر Ùˆ بچه‌ها روي‌ چمن‌نشسته‌اند Ùˆ ØرÙ�‌ مي‌زنند. جاده‌ها بسته‌ شده‌.شهرها خراب‌ شده‌، Ùˆ هيچ‌ امدادي‌ از هيچ‌جا نرسيده‌. بايد كاري‌ كرد. دوباره‌ سوارمي‌شود Ùˆ خيلي‌ آرام‌ با دنده‌ يك‌ پيش‌مي‌رود. آسÙ�الت‌ جاده‌، جلو كيوسك‌نگهباني‌ ترك‌ برداشته‌. اتومبيل‌ ترسان‌ ازكوه‌ها كه‌ از همه‌ طرÙ�‌ سر مي‌كشند، جلومي‌رود. جاده‌ همان‌ جاده‌ هميشگي‌ است‌ولي‌ نمي‌تواند تندتر برود. مثل‌ اينكه‌ يك‌Øركت‌ ناگهاني‌ مي‌تواند دوباره‌ دنيا رابلرزاند. درخت‌ها اما تكان‌ نخورده‌اند، Øتي‌برگي‌ از هيچكدامشان‌ نيÙ�تاده‌. انگار در اين‌ميان‌ تنها انسان‌ از ادراك‌ ناتوان‌ است‌. خردشدن‌، نابودي‌ سزاي‌ Ù†Ù�هميدن‌ است‌. براي‌همين‌ است‌ كه‌ درخت‌ها اينطور مغرورايستاده‌اند Ùˆ اگر كمي‌ دقت‌ كني‌ ريشخندكوه‌ها را اØساس‌ مي‌كني‌.
جلو پادگان‌ شلوغ‌ است‌. ماشين‌ را خاموش‌مي‌كند Ùˆ وارد مي‌شود. از تمام‌ منطقه‌زخمي‌ها Ùˆ جنازه‌ها را به‌ آن‌ جا مي‌آورند. تاانتهاي‌ سيم‌ خاردار مرده‌ها را رديÙ�‌ كنار هم‌چيده‌اند. براي‌ عبور بايد پايش‌ را بلند كند واز رويششان‌ رد بشود. تك‌ Ùˆ توكي‌ هم‌هستند كه‌ ميان‌ جنازه‌ها مي‌گردند، به‌ دنبال‌گمشده‌اي‌ شايد. همه‌ بي‌چهره‌، لباس‌ها همه‌به‌ رنگ‌ خاك‌، گاهي‌ خم‌ مي‌شوند، سري‌ رامي‌چرخانند، صورتي‌ را نگاه‌ مي‌كنند يا اگرصورت‌ له‌ شده‌ باشد، دست‌ها را نگاه‌مي‌كنند، لباس‌ها را، پاها را. نمي‌شود Ú¯Ù�ت‌چند Ù†Ù�رند. علي‌ از ميانشان‌ مي‌رود.چهره‌هايي‌ كه‌ مي‌شناسد، كسبه‌ منجيل‌، پسربقال‌ بازارچه‌ شهرك‌، چهره‌هايي‌ آشنا كه‌ نام‌صاØبانشان‌ را نمي‌داند، آن‌هايي‌ كه‌ درخيابان‌ ديده‌ بوده‌، در Øال‌ عبور. انگار روي‌اين‌ زمين‌ سياه‌ Ùˆ زير اين‌ آسمان‌ آبي‌ چرك‌همه‌ مرده‌اند. نه‌، جلوتر زنده‌ها هم‌ هستند،زنده‌ها Ùˆ مرده‌ها با هم‌، خانوادگي‌، هر كس‌كه‌ توانسته‌ زنده‌ Ùˆ مرده‌ خانواده‌اش‌ را يك‌جا جمع‌ كرده‌، گروه‌ گروه‌، خانواده‌ خانواده‌در كنار هم‌. بعد هم‌ ديگر صداي‌ شيون‌ است‌كه‌ بلند مي‌شود، Ù�رومي‌نشيند، تا ضجه‌اي‌دوباره‌، تا ناله‌اي‌. علي‌ همانطور مي‌رود ÙˆÙ�قط‌ وقتي‌ چشمانش‌ تار مي‌شود، مي‌Ù�همدگريه‌ مي‌كند، اشك‌ريزان‌ بي‌صداي‌ هق‌هقي‌،بي‌تكان‌ سينه‌اي‌. پادگان‌ خسارت‌ زيادي‌نديده‌. تخت‌هاي‌ آسايشگاه‌ Ùˆ هر چه‌ تير وتخته‌ Ùˆ هر چيز ديگر را كه‌ گير آورده‌اند،بيرون‌ كشيده‌ Ùˆ زخمي‌ها را رويشان‌خوابانده‌اند. درها را هم‌ كنده‌اند. وقت‌برگشتن‌ نيروي‌ مقاومت‌ناپذيري‌ نگاهش‌ را به‌رديÙ�‌هاي‌ Ù�شرده‌ مردگان‌ مي‌كشد. اين‌ همه‌آدم‌ اينجا خوابيده‌اند، بي‌هيچ‌ Øركتي‌،بي‌هيچ‌ جنبشي‌. هنوز بياد آدم‌ ناميدشان‌،چون‌ مي‌شود آدم‌ هم‌ آدم‌ باشد هم‌ مرده‌،مرده‌ يك‌ آدم‌ را به‌ چه‌ نام‌ ديگري‌ غير ازآدم‌ بايد ناميد؟ Øضور نزديك‌ انسان‌ ومرگ‌ در كنار هم‌ آدم‌ را وادار به‌ پذيرÙ�تن‌مي‌كند. اصلاً مرگ‌ يعني‌ همين‌، يعني‌پذيرÙ�تن‌ اينكه‌ آن‌ها ديگر تكاني‌ نمي‌خورند،دردي‌ Øس‌ نمي‌كنند، Ùˆ اين‌ همه‌، يعني‌مردگي‌ آن‌ها در مناÙ�ات‌ با Ù…Ù�هوم‌ عام‌ انسان‌بودنشان‌ نيست‌. آن‌ها هم‌ انسانند هم‌ جنازه‌.تا وقتي‌ كه‌ نپذيري‌ مثل‌ آن‌ است‌ كه‌ چيزي‌در اعماÙ� باقي‌ مي‌ماند، چيزي‌ كه‌ مانع‌پذيرÙ�تن‌ مي‌شود، Ùˆ Øتماً آزارت‌ مي‌دهد.اما وقتي‌ پذيرÙ�تي‌ ديگر تمام‌ است‌، ومي‌تواني‌ آن‌ اØساس‌ گنگ‌ Ùˆ كرخت‌ بعد ازآن‌ را، آسودگي‌ بنامي‌. Øقيقت‌ مرگ‌پذيرÙ�تن‌ است‌.
سنگيني‌ نگاهي‌ را روي‌ گردن‌ اØساس‌مي‌كند. برمي‌گردد. خانم‌ Ù�رزام‌ است‌، سر بازو خون‌آلود، پاها باز Ùˆ دراز در جلو. زانوهاخميده‌ Ùˆ دست‌ها ويلان‌ در ميانشان‌، ساكت‌،بي‌هيچ‌ Øركتي‌، خيره‌ به‌ چشم‌هاي‌ علي‌.ناگهان‌ گوشه‌هاي‌ لب‌ Ùˆ عضلات‌ گونه‌ بالامي‌روند، پيشاني‌ چين‌ برمي‌دارد. تمام‌صورت‌ به‌ چشم‌ها Ù�شار مي‌آورند تا اشكي‌برآيد، ولي‌ چشم‌ها خشك‌ است‌.
«چرا منو بيرون‌ كشيدي‌ آقاي‌ مهرابي‌، چرانجاتم‌ دادي‌؟ ببين‌ اين‌ پسرم‌، اين‌ عروسم‌،ببين‌، نوه‌ قشنگم‌ را ببين‌. چرا منو بيرون‌كشيدي‌؟»
دست‌ها بالا مي‌رود، Ùˆ بي‌رمق‌ روي‌ ران‌مي‌كوبد. شيون‌كنان‌ تكرار مي‌كند: «چرا؟» وبعد همانطور ناگهاني‌ ساكت‌ مي‌شود Ùˆ به‌نقطه‌اي‌ جلوتر از پاهاي‌ علي‌ خيره‌ مي‌ماند.راست‌ مي‌گويد اول‌ نمي‌شد تشخيص‌ داد.غرÙ� خاكند. آقاي‌ Ù�رزام‌ است‌ با همان‌ دوتوده‌ كم‌پشت‌ مو دور شقيقه‌هايش‌ Ùˆ پسرش‌،و Øتماً آن‌ كه‌ رويش‌ پتوي‌ سربازي‌كشيده‌اند عروسشان‌ است‌، Ùˆ پهلوي‌ اوبرجستگي‌ كوچك‌ Ø·Ù�ل‌ نوزادشان‌. بايدبرود. جلو در شلوغ‌تر شده‌. وضعيت‌شهرهاي‌ اطراÙ�‌ هم‌ همين‌ است‌. لوشان‌ هم‌خراب‌ شده‌، مثل‌ منجيل‌، رودبار هم‌، درجاده‌ رشت‌ كوه‌ ريزش‌ كرده‌ خيل‌ يازساكنان‌ هرزه‌ويل‌ از خانواده‌هاي‌ منجيلي‌هستند. نگران‌ كسان‌شانند. عده‌اد به‌ سمت‌منجيل‌ مي‌روند. علي‌ منجيلي‌ نيست‌ ولي‌همراه‌ آن‌ها مي‌رود. اينجا هم‌ بعضي‌ جاهاآسÙ�الت‌ جاده‌ ترك‌ برداشته‌، همه‌ جا خاكي‌است‌. بوي‌ خاك‌، طعم‌ خاك‌ Ùˆ رنگ‌ خاك‌چه‌ آشنا شده‌. همه‌ چيز زميني‌ شده‌.درخت‌ها براي‌ تماشا سرك‌ مي‌كشند. بعضي‌مي‌دوند. اغلب‌ نيمه‌لختند با پاهاي‌ برهنه‌ وكÙ�‌ پاهايي‌ كه‌ سياه‌ سياه‌ شده‌. ÙƒÙ�‌ جاده‌نرم‌ است‌ Ùˆ پا در آن‌ مثل‌ اسنÙ�ج‌ Ù�رومي‌رود.قدم‌ها را آهسته‌ مي‌كند. از سر پيچ‌ كه‌ شهرديده‌ مي‌شود خرابي‌ پيداست‌. در جاده‌اصلي‌ Ùˆ كمي‌ بالاتر، از تنه‌ اصلي‌ شهر چيزي‌باقي‌ نمانده‌. از اول‌ پاساژ نو تا پمپ‌بنزين‌Øتي‌ يك‌ ساختمان‌ سرپا نمانده‌، همه‌Ù�روريخته‌. تنها آن‌ تابلوي‌ Ù�لزي‌ باقي‌ مانده‌:«به‌ منجيل‌ خوش‌ آمديد.» زيرش‌ هم‌نوشته‌اند: «شهرداري‌ منجيل‌». خورشيد پايين‌آمده‌، كوه‌ها خودشان‌ را بالا مي‌كشند Ùˆ آن‌را مي‌بلعند. زانوها مي‌لرزند Ùˆ آهسته‌ خم‌مي‌شوند. همان‌ جا مي‌نشيند. اØساس‌ ضعÙ�‌مي‌كند. درخت‌ها در سياهي‌ Ù�رورÙ�ته‌اند.سياهي‌ مي‌لغزد Ùˆ Ù�راگير مي‌شود. صداي‌شيون‌ از دور مي‌آيد. پلك‌ها خسته‌ وسوزناك‌ پايين‌ مي‌آيند. نمي‌داند بايد به‌ چه‌Ù�كر كند. بايد برود. بايد از هرزه‌ويل‌ برود.همان‌طور كه‌ نقشه‌اش‌ را كشيده‌ بود. انتقالي‌.سÙ�ر به‌ شهري‌ آباد براي‌ زندگي‌. اسم‌ بچه‌هارا در مدرسه‌ بنويسد. براي‌ Ù…Øبوبه‌ چرخ‌خياطي‌ بخرد. خودش‌ باغچه‌ را آب‌ بدهد...با صداي‌ بوÙ� مغزش‌ تير مي‌كشد. همان‌جيپ‌ سيمرغ‌ است‌. راننده‌ دست‌ تكان‌مي‌دهد. ÙƒÙ�‌ دست‌ها روي‌ كنده‌ زانوهاÙ�شار مي‌آورند. به‌ زØمت‌ بلند مي‌شود. دررا باز مي‌كند Ùˆ سوار مي‌شود. بوي‌ بدي‌مي‌آيد، بوي‌ Ù�نا Ùˆ بوي‌ خون‌، خون‌ در Øال‌تجزيه‌، در Øال‌ Ù�ساد.
هنوز مجروØين‌ را از كنار جاده‌ تا اتومبيل‌روي‌ دست‌ بلند مي‌كنند Ùˆ با اØتياط‌ درون‌ماشين‌ مي‌گذارند. يك‌ Ù†Ù�ر روي‌ صندلي‌عقب‌ Ùˆ هر چند تاي‌ ديگر هم‌ كه‌ شده‌ درقسمت‌ پشت‌ اتومبيل‌. راننده‌ مي‌گويد:«كمك‌ نمي‌كني‌؟ هنوز خيلي‌ مانده‌.»
پاها ولنگار Ùˆ بي‌هدÙ�‌ Øركت‌ مي‌كنند. Ù�قط‌بر Øسب‌ عادت‌ از پله‌ها پايين‌ مي‌رود.Ù…Øبوبه‌ مينا را زمين‌ مي‌گذارد Ùˆ به‌ طرÙ�‌علي‌ مي‌دود. دست‌ها را دور گردنش‌ Øلقه‌مي‌كند Ùˆ زار مي‌زند. صدايش‌ انگار از جايي‌دور مي‌آيد. همانطور لخت‌ Ùˆ بي‌Øال‌ايستاده‌، نه‌ دست‌ها بالا مي‌آيند تا شانه‌ها رالمس‌ كنند، نه‌ دهان‌ گشوده‌ مي‌شود كه‌ØرÙ�ي‌ بزند، كلامي‌ Øتي‌. چيزي‌ به‌ نظرش‌نمي‌رسد. دست‌ها آويزان‌، زانوها خميده‌.اينجا هم‌ همان‌ بو را مي‌دهد. صورتش‌ لاي‌موهاي‌ Ù…Øبوبه‌ است‌. Ù…Øبوبه‌ هم‌ همان‌ بو رامي‌دهد. Ù…Øبوبه‌ ناباور عقب‌ مي‌كشد. علي‌همان‌ جا مي‌نشيند Ùˆ بيني‌اش‌ را مي‌گيرد.
تا سه‌ روز راه‌ها بسته‌ مي‌ماند. آسمان‌ درميان‌ ملقمه‌اي‌ از خاك‌ Ùˆ بو Ùˆ صدا تاريك‌ وروشن‌ مي‌شود. همه‌ چيز درهم‌ مي‌شود، گره‌مي‌خورد، علي‌ صالØي‌، Ù…Øبوبه‌، پادگان‌،انتقالي‌، رشت‌، اسباب‌كشي‌، همه‌ با هم‌مخلوط‌ مي‌شوند Ùˆ مي‌چرخند. Ùˆ از ميان‌ اين‌چرخش‌ تنها چيزي‌ كه‌ قابل‌ تشخيص‌ است‌،آن‌ بو است‌. آن‌ بوي‌ سنگين‌ نمناك‌، بوي‌مردار.
دو چشم‌ درخشان‌ نوراني‌ با صورتي‌ سياه‌ ودهاني‌ مكنده‌، مي‌غرد، مي‌بلعد و نزديك‌مي‌شود. سينه‌ به‌ سينه‌ علي‌ مي‌ايستد. «علي‌آقا، علي‌ آقا» كسي‌ صدايش‌ مي‌كند:
«علي‌ آقا منم‌ Ù…Øسن‌، نمي‌شناسي‌؟ اثاثيه‌ رابار زديم‌، بايد Øركت‌ كنيم‌، Ù…Øبوبه‌ Ùˆ بچه‌هاتوي‌ ماشين‌ نشستند.»
دستي‌ زير بازويش‌ را مي‌گيرد Ùˆ بلندش‌مي‌كند. Ù…Øسن‌.ها. برادر Ù…Øبوبه‌. با خاورخودش‌ آمده‌، بعد دستش‌ را رها مي‌كند وناپديد مي‌شود.
«بايد زود راه‌ بي�تيم‌ علي‌ آقا، داره‌ ديرمي‌شه‌.»
علي‌ لختي‌ رو به‌ روي‌ آن‌ دو چشم‌ بزرگ‌مي‌ايستد. بعد دوباره‌ همان‌ جا مي‌نشيند.بيني‌اش‌ را مي‌گيرد. بايد ر�ت‌. ولي‌ نيرويي‌ اززمين‌ يا عميق‌تر از آن‌ او را به‌ سمت‌ خودمي‌كشد. دستي‌ دوباره‌ مي‌آيد و زير بازويش‌را مي‌گيرد، بلندش‌ مي‌كند و آرام‌ به‌ طر�‌ماشين‌ مي‌برد، علي‌ را سوار مي‌كند و در رامي‌بندد.
«علي‌ آقا Øواست‌ كجاست‌؟ بايد بريم‌.»
اينجا هم‌ همان‌ بو را مي‌دهد. علي‌ �قط‌مي‌تواند بگويد: «كجا؟»
دي‌ ماه‌ 70