Thursday, April 04, 2002

هرزه ‌ويل‌
محمد تقوي‌



اتوبوس‌ بزرگراه‌ گرم‌ و خشك‌ قزوين‌ راپشت‌ سر مي‌گذارد، و براي‌ ناهار در يكي‌ ازرستوران‌هاي‌ بين‌ راه‌ توق�‌ مي‌كند. هواي‌گرم‌، توق�‌ كسالت‌بار و تأخير در رسيدن‌آدم‌ را كلا�ه‌ مي‌كند. علي‌ آخرين‌ ن�ري‌است‌ كه‌ از اتوبوس‌ پياده‌ مي‌شود و ناچار وارد مهمانخانه‌ مي‌شود. در دستشويي‌ آبي‌به‌ صورتش‌ مي‌زند. مگس‌ها همه‌ جا هستند:دستشويي‌، آشپزخانه‌، و حتي‌ سالن‌غذاخوري‌. با اكراه‌ خارج‌ مي‌شود. دست‌هادر جيب‌ با پول‌خردها و دسته‌كليد بازي‌مي‌كنند. با نوك‌ پا به‌ سنگ‌ كوچكي‌ ضربه‌مي‌زند و جلو مي‌رود. مي‌رود كنار جاده‌ وهمان‌جا زير آ�تاب‌ سوزان‌ مي‌ايستد.آس�الت‌ جاده‌ سياه‌، ت�‌ كرده‌ و تميز است‌،با خط‌هاي‌ س�يد كمرنگ‌. اول‌ صداي‌ زوزه‌آرام‌شان‌ از دور مي‌آيد تا نزديك‌ مي‌شوندو يك‌ لحظه‌ صداي‌ غرش‌ موتورهايشان‌ رامي‌شنود، �قط‌ يك‌ لحظه‌، تا اينكه‌مي‌گذرند، و دوباره‌ همان‌ زوزة‌ آرام‌ رامي‌شنود كه‌ به‌ تدريج‌ دورتر و محوترمي‌شود. ماشين‌هاي‌ بزرگ‌ علاوه‌ بر صداي‌وحشتناك‌شان‌ با حجم‌ �شرده‌اي‌ از هوا هم‌به‌ آدم‌ ضربه‌ مي‌زنند. بعد چند لحظه‌اي‌ جاده‌خلوت‌ مي‌شود، تا اينكه‌ اتومبيل‌ ديگري‌مي‌رسد يا چند تايي‌ كه‌ پشت‌ سر هم‌ و به‌سرعت‌ از روبه‌رويش‌ مي‌گذرند. مشكل‌ترين‌جا براي‌ ايستادن‌ حتماً كنار جاده‌ است‌ وحتماً براي‌ همين‌ است‌ كه‌ اين‌طور دلش‌گر�ته‌ است‌. آدم‌ يك‌ جا بايستد و شاهد گذرديگران‌ باشد. كجايش‌ اهميت‌ ندارد. مهم‌ر�تن‌ است‌.
«اگه‌ شانس‌ ياري‌ كنه‌ و باز هم‌ مسئله‌اي‌ پيش‌نياد، درست‌ ميشه‌.»
به‌ محبوبه‌ گ�ته‌ بود. علت‌ س�رش‌ به‌ تهران‌ هم‌همين‌ بود. معاون‌ �ني‌ تا مي‌توانست‌ نه‌آورده‌ بود. ولي‌ دست‌ آخر كوتاه آمده‌ بود و قرار شده‌ بود پانزده‌ روز ديگربراي‌ گر�تن‌ حكم‌ مراجعه‌ كند. خودش‌ گ�ته‌بود مي‌آيد. اگر مي‌خواست‌ خودش‌ را به‌نامه‌نگاري‌ اداري‌ بسپارد، معلوم‌ نبود چقدرديگر طول‌ بكشد. تا اينجا هم‌ دو سالي‌دوانده‌ بودنش‌.
دو روز طولاني‌ از خانه‌ دور مانده‌ و حالابي‌تاب‌ رسيدن‌ است‌. تنها يك‌ شب‌ درمسا�رخانه‌ خوابيده‌. اين‌ آشوب‌ لعنتي‌ هم‌ ازهمان‌ جا شروع‌ شده‌. به‌ خاطر تنهايي‌ است‌.مي‌داند. كا�ي‌ است‌ در نشيمن‌ بنشيند، جلوتلويزيون‌ مثلاً، يا روزنامه‌ بخواند و سر وصداي‌ ظر�‌ها را از آشپزخانه‌ بشنود، يابداند كه‌ حالا در حياط‌ دارد رخت‌ها را پهن‌مي‌كند. اين‌ اواخر خسته‌ به‌ نظر مي‌رسد.نگهداري‌ از دو بچة كوچك‌ امانش‌ را بريده‌است‌. ولي‌ قضيه‌ تنها اين‌ نيست‌، بيشتر تنهايي‌بهش‌ �شار مي‌آورد. اما اعتراضي‌ نكرده‌.صبورتر از اين‌ حر�‌هاست‌. با سكوتش‌ آدم‌را خلع‌ سلاح‌ مي‌كند. د�عة اول‌ كه‌ ديده‌بودش‌، نه‌ قلبش‌ لرزيده‌ بود، نه‌ د�عتاً عاشقش‌شده‌ بود. �قط‌ احساس‌ آرامش‌ كرده‌ بود. ازبستگان‌ شوهر خواهرش‌ بود. در جشن‌ تولدخواهرزاده‌اش‌ نشانش‌ داده‌ بودند. خواهرش‌گ�ته‌ بود: «دختر خوبيه‌، مطمئن‌ باش‌.» همان‌وقت‌ تصميمش‌ را گر�ته‌ بود اما يك‌ روز بعدبه‌ خواهرش‌ جواب‌ داده‌ بود. بعد ديگر همه‌چيز به‌ سرعت‌ ات�اق ا�تاده‌ بود، صحبت‌هاي‌مؤدبانه‌، نجواها و بعد رازها، و بعد سيرتشري�ات‌ به‌رغم‌ مشكلات‌ موجود انجام‌شده‌ بود. او را با خودش‌ به‌ هرزه‌ويل‌ برده‌بود. شهرك‌ سازماني‌ توانير، جايي‌ كه‌ هيچ‌چيز براي‌ ارضاي جنبه‌هاي‌ اجتماعي‌ زندگي‌وجود نداشت‌: نه‌ پارك‌، نه‌ سينما، نه‌ تئاتر،نه‌ مغازه‌اي‌ و بازاري‌، و حتي‌ گردشگاهي‌ كه‌بتواني‌ قدمي‌ بزني‌. به‌ جاي‌ هر چيزي‌ميدانچه‌اي‌ دارد كه‌ تنها مغازة‌ شهرك‌آنجاست‌، و يك‌ تالار، و سينما كه‌ هميشه‌تعطيل‌ است‌. محبوبه‌ را سوار لاداي‌ آجري‌رنگش‌ كرده‌ بود و با احتياط‌ تا شهرك‌ رانده‌بود. با روبان‌ س�يد گل‌ درست‌ كرده‌ بودند وروي‌ دستگيرة‌ درهاي‌ جلو چسبانده‌ بودند.محسن‌ هم‌ به‌ خاورش‌ روبان‌ چسبانده‌ بود،جهيزيه‌ را بار زده‌ بود. وقتي‌ رسيده‌ بودند،محبوبه‌ گل‌ها را كنده‌ بود و گ�ته‌ بودمي‌خواهد به‌ يادگار داشته‌ باشدشان‌. با او به‌خانه‌اش‌ آمده‌ بود، هيچ‌وقت‌ هم‌ درخواست‌خاصي‌ نكرده‌ بود. هميشه‌ مشغول‌ بسامان‌امكانات‌ موجود بود. مثل‌ مادر كه‌ آن‌وقت‌ها غذا را طوري‌ سر س�ره‌ مي‌چيد كه‌زياد به‌ نظر بيايد.
با هم‌ زندگي‌ كرده‌اند و حالا يك‌ پسر و يك‌دختر دارند.
تنها يك‌ بار سرزنشش‌ كرده‌ بود. آن‌ موقع‌مسئول‌ اتاق �رمان‌ بود. نوبت‌ شي�ت‌ عصرش‌بود. حدود زمان‌ تعويض‌ شي�ت‌ علي‌صالحي‌ از زايشگاه‌ زنگ‌ زده‌ بود. خانمش‌در حال‌ زايمان‌ بود. از علي‌ خواهش‌ كرده‌بود جايش‌ بماند. او هم‌ مانده‌ بود. همدورة‌دانشكده‌ و تنها دوستش‌ بود. صبح‌ خسته‌ وخواب‌آلود از سرويس‌ پياده‌ شده‌ بود. پله‌هارا دو تا يكي‌ پايين‌ پريده‌ بود. محبوبه‌ بيداربود. قبل‌ از اينكه‌ در را باز كند سايه‌اش‌ را ازپشت‌ شيشه‌ ديده‌ بود. در را باز كرده‌ و سلام‌گ�ته‌ بود. محبوبه‌ هيچ‌ نگ�ته‌ بود. مستقيم‌ ازانتهاي‌ راهرو آمده‌ بود سمت‌ او، و بچه‌ راآرام‌ گذاشته‌ بود توي‌ بغلش‌. بعد همانجانشسته‌ بود و با صداي‌ بلند گريه‌ كرده‌ بود، وعلي‌ هر چه‌ كرده‌ بود نتوانسته‌ بود آرامش‌كند.
آن‌ روز از صبح‌ مينا بي‌قراري‌ كرده‌ بود، تانزديك‌ ظهر كه‌ خوابش‌ برد. بعد از ناهارعلي‌ با شنيدن‌ صداي‌ بوق ميني‌بوس‌ دستي‌ به‌پيشاني‌ بچه‌ كشيده‌ بود و از خانه‌ خارج‌ شده‌بود. بعد از آن‌ مينا چند ساعتي‌ مي‌خوابد، تاغروب‌ كه‌ از خواب‌ مي‌پرد و به‌ شدت‌ تب‌مي‌كند. تنها مركز پزشكي‌ منطه‌ درمانگاه‌منجيل‌ بود كه‌ هشت‌ كيلومتر با شهرك‌ �اصله‌داشت‌، تازه‌ آن‌ هم‌ شب‌ها تعطيل‌ بود. تا آن‌موقع‌ علي‌ مي‌بايست‌ آمده‌ باشد، و محبوبه‌يك‌ چشمش‌ به‌ در بوده‌ يك‌ چشمش‌ به‌بچه‌. رامين‌ هم‌ بدقلقي‌ كرده‌ بود و محبوبه‌مجبور شده‌ بود دعوايش‌ كند و به‌ زوربخواباندش‌. بعد ديگر هر كاري‌ بلد بوده‌كرده‌ ولي‌ تب‌ بچه‌ پايين‌ نيامده‌ بوده‌. ماشين‌هم‌ يك‌ ه�ته‌اي‌ مي‌شد كه‌ تعميرگاه‌ بود. گواينكه‌ شب‌ها مي‌ترسيد رانندگي‌ كند. بي‌وقت‌در خانه‌ مردم‌ را هم‌ نمي‌توانسته‌ بزند. چادربه‌ سر مينا را بغل‌ كرده‌ و ر�ته‌ بوده‌ تا ازنگهباني‌ به‌ نيروگاه‌ تل�ن‌ كند. نگهبان‌ درجواب‌ گ�ته‌ بوده‌ «خط‌ خراب‌ است‌.» بعد هم‌كه‌ ديده‌ ديگر كاري‌ از دستش‌ برنمي‌آيد، به‌ خانه‌برگشته‌ و تا صبح‌ طول‌ راهرو را ر�ته‌ وبرگشته‌ بوده‌.
از همان‌ روز تصميم‌ گر�ته‌ بود. موا�قت‌نمي‌كردند. آخر چه‌ كسي‌ مي‌ر�ت‌ به‌ جاي‌او، آنجا، وسط‌ بيابان‌ زندگي‌ كند. ولي‌بالاخره‌ هر كاري‌ راهي‌ دارد. بعد از دو سال‌تقلا و دوندگي‌ توانسته‌ بود نتيجه‌ بگيرد وحالا با خبر خوب‌ به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌.
بالاخره‌ راننده‌ هم‌ با شكم‌ برآمده‌ ازمهمانخانة‌ «ستارة‌ شمال‌» دل‌ مي‌كند و خارج‌مي‌شود. همگي‌ سوار مي‌شوند و اتوبوس‌حركت‌ مي‌كند. از لوشان‌ مي‌گذرند.بي‌اختيار چشمش‌‌ دنبال‌ نيروگاه‌ مي‌گردد.شوقي‌ نيست‌ ولي‌ ه�ده‌ سال‌ آنجا كار كرده‌،با همكارانش‌ دوست‌ شده‌ بود، دعوا گر�ته‌بود. در جريان‌ نصب‌ و راه‌اندازي‌ پست‌جديد توربين‌ گازي‌ هر كاري از دستش برمي‌آمد كرده بود و حتي‌كليد استارتش‌ را خودش‌ از اتاق �رمان‌ زده‌بود. حالا دربه‌در دنبال‌ اين‌ است‌ كه‌ از آنجابرود. بيشتر به‌ خاطر بچه‌هاست‌. آنجا محيط‌مناسبي‌ براي‌ رشد آنها نيست‌. دلش‌مي‌خواهد بچه‌ها محيط‌ بازتري‌ داشته‌ باشند.اينجا به‌ جز بچه‌هاي‌ آقاي‌ ر�عت‌، نگهبان‌شي�ت‌ صبح‌ كه‌ گاهي‌ بچه‌هايش‌ را با خود ازهرزويل‌ بالا مي‌آورد، همبازي‌ ديگري‌ندارند.
ديگر راهي‌ نمانده‌. آخرين‌ پيچ‌ را پشت‌ سرمي‌گذارند. حالا منجيل‌ ديده‌ مي‌شود. اين‌هم‌ سواد زيباي‌ شهرك‌ هرزه‌ويل‌. اولين‌روزي‌ كه‌ محبوبه‌ را با خود به‌ اينجا آورده‌بود، بعد از خانه‌ همه‌ جاي‌ شهرك‌ را نشانش‌داده‌ بود، از نگهباني‌ تا ضلع‌ شرقي‌ كه‌مشر�‌ به‌ رودخانه‌ و جنگل‌ مي‌شد. هنوزدور شهرك‌ را نرده‌ نكشيده‌ بودند. خانه‌هاي‌سنگي‌ را كه‌ �رانسوي‌ها ساخته‌ بودند نشانش‌داده‌ بود و خانه‌هاي‌ جديدتر را كه‌ نماي‌سيماني‌ داشتند و بعدها ساخته‌ بودند. محبوبه‌شهرك‌ را پسنديده‌ بود. شهركي‌ كوهستاني‌ با پياده‌روهايي‌ كه‌ شيب‌ تند داشتند و به‌ دقت‌جدول‌بندي‌ شده‌ بودند، با يك‌ عالم‌ پله‌سنگي كه همة راه‌ها را به هم وصل مي‌كرد‌. يك‌ شهرك‌ كوهستاني‌ زيبا باخيابان‌هايي‌ كه‌ آس�الت‌ صيقلي‌ داشتند، واگر سر شب‌ نم‌ باراني‌ مي‌زد، مي‌شد انعكاس‌نور س�يد چراغ‌ها را روي‌ آن‌ تماشا كرد.چمن‌ و گلكاري‌ حاشية‌ خيابان‌ و دور خانه‌هادلچسب‌ترش‌ مي‌كرد. محبوبه‌ يك‌كارت‌پستال‌ داشت‌ كه‌ زيرش‌ با حرو�‌خيلي‌ ريز به‌ انگليسي‌ نوشته‌ بود: هرزه‌ويل‌.شب‌ بود. عكس‌ را از روي‌ جاده‌ گر�ته‌بودند، شايد سوار بر اتومبيل‌ و در حال‌عبور. تنها چراغ‌هاي‌ خانه‌ها پيدا بود كه‌ دامنة كوه‌ را نقطه‌چين‌ مي‌كرد. به‌ ندرت‌موقع‌ ورود و خروج‌ از خانه‌ كسي‌ رامي‌ديدي‌. خيابان‌هاي‌ زيبا و دعوت‌كننده‌ بابادي‌ كه‌ هميشه‌ مي‌وزيد. نم‌نم از جادة خاكي‌ تاهرزه‌ويل‌ بالا ر�ته‌ بودند. محبوبه‌ از زن‌ علي‌صالحي‌ خيلي‌ خوشش‌ آمده‌ بود. در برگشت‌از كوه‌ سنگي‌ ميانبر زده‌ بودند و در جنگل‌دوتايي‌ يك‌ بغل‌ گل‌ وحشي‌ چيده‌ بودند.
«آقا، سه‌ راه‌ نگهدار.»
تنها و بدون‌ ساك‌ از اتوبوس‌ پياده‌ مي‌شود.در ايستگاه‌ كرايه‌هاي‌ شهرك‌ سوار مي‌شود.جادة‌ باريك‌ كوهستاني‌ از بين‌ ردي�‌هاي‌درخت‌هاي‌ كج‌ روييده‌ زيتون‌ بالا مي‌رود وعلي‌ را به‌ خانه‌اش‌ مي‌رساند. از راننده‌مي‌خواهد توق�‌ كند. پياده‌ مي‌شود و در رامي‌بندد. كنار جاده‌ مي‌ايستد. درياچة پشت‌سد ديده‌ مي‌شود، چه‌ آب‌ مواجي‌ و چقدرهماهنگ‌ با آبي‌ آسمان‌ بالايش‌. به‌ خانه‌هانگاه‌ مي‌كند كه‌ پله‌پله‌ تا آن‌ بالا ادامه‌ دارند،و به‌ انبوه‌ درختان‌ زيتون‌ كه‌ به‌ خاطر بادموسمي‌ كج‌ مي‌رويند، همه‌ متمايل‌ به‌ يك‌طر�‌. بايد نهال‌ يكي‌ از اين‌ درخت‌ها را هم‌با خودش‌ ببرد. معلوم‌ نيست‌ آن‌ جا چطورخواهد روييد. اما اين‌ جا چه‌ �رقي‌ مي‌كند.اگر يك‌ درخت‌ كج‌ برويد مثل‌ خار در چشم‌آدم‌ �رومي‌رود، ولي‌ اگر همه‌ درخت‌ها يك‌طور خاص‌ و در يك‌ جهت‌ خاص‌ كج‌برويند، چشم‌ را حتي‌ نوازش‌ مي‌كنند. مثل‌هميشه‌ بند ك�شش‌ را روي‌ پله‌ها باز مي‌كند وپايين‌ مي‌رود. در را كه‌ بازمي‌كند رامين‌ماشين‌ باري‌ قرمزش‌ را زمين‌ مي‌گذارد ومي‌پرد بغلش‌. �رياد مي‌زند: «بابا!» محبوبه‌ بادست‌هاي‌ خيس‌ از آشپزخانه‌ بيرون‌ مي‌آيد.�قط‌ به‌ هم‌ سلام‌ مي‌گويند. چشم‌ها اول‌ كمي‌گرد است‌ و ملتهب‌. بعد گوشه‌ چشم‌ها كشيده‌مي‌شود پلك‌ها كمي‌ پايين‌ مي‌آيد و چشم‌هاخمار مي‌شوند. و بعد آن‌ لبخند محو و آشنا.بي‌تابي‌ همراه‌ با آخرين‌ بازدم‌ پرصدا دورمي‌شود. ن�س‌هايش‌ آرام‌ مي‌شوند. اگررامين‌ نبود مثل‌ آن‌ وقت‌ها محبوبه‌ را بغل‌مي‌كرد. صورت‌ را در گودي‌ گلوگاهش‌�رومي‌برد و بوي‌ تنش‌ را كه‌ يادي‌ از قديم‌ باخود داشت‌ به‌ درون‌ مي‌كشيد. حالا بايدكمي‌ طاقت‌ بياورد. رامين‌ ديگر بزرگ‌ شده‌.
نيمه‌شب‌ علي‌ با تن‌ كو�ته‌ جلو تلويزيون‌ درازكشيده‌. دست‌ راست‌ را زير سر گذاشته‌ و�وتبال‌ تماشا مي‌كند. جام‌ جهاني‌. بچه‌ها راخوابانده‌اند. محبوبه‌ هم‌ از زور خستگي‌همان‌جا خوابش‌ برده‌. كسالت‌ تنهايي‌خستگي‌ روزانه‌اش‌ را تشديد مي‌كند. ديگرباكي‌ نيست‌. زندگي‌ در يك‌ شهر بزرگ‌ مثل‌رشت‌ برايش‌ متنوع‌ مي‌شود. به‌ خصوص‌ كه‌خواهرهايش‌ هم‌ آن‌جا هستند. در لحظه‌هاي‌اضطراري‌ مي‌شود رويشان‌ حساب‌ كرد.براي‌ بچه‌ها كه‌ عالي‌ است‌. همه‌ چيز تغييرمي‌كند. براي‌ خودش‌ هم‌ لازم‌ است‌. سال‌هامسير شهرك‌ به‌ نيروگاه‌ و دوباره‌ نيروگاه‌ به‌شهرك‌ را ر�ته‌ و برگشته‌ است‌. چند سال‌ قبل‌وقتي‌ تازه‌ ازدواج‌ كرده‌ بود، جمعه‌ها گاهي‌با علي‌ صالحي‌ گشتي‌ مي‌زدند. مدت‌ها بودكه‌ آن‌ هم‌ قطع‌ شده‌ بود. در رشت‌مي‌توانست‌ دوستان‌ جديدي‌ پيدا كند. گاهي‌هم‌ بد نيست‌، آدم‌ دورة‌ مردانه‌اي‌ داشته‌باشد و كمي‌ خوش‌ بگذراند، بگويد، بخندد.بايد اين‌ سال‌ها را تلا�ي‌ كند. آخر تا كي‌مي‌تواند ه�ته‌ را با چند كتابي‌ كه‌ از علي‌صالحي‌ قرض‌ مي‌كند بگذراند. از نظرموقعيت‌ كاري‌ هم‌ برايش‌ بهتر است‌ در مركزاستان‌ باشد تا در جايي‌ پرت‌ و �راموش‌شده‌.بايد انتقالي‌اش‌ را مي‌گر�ت‌، مي‌ر�ت‌ وزندگي‌ مي‌كرد. با گر�تن‌ حكم‌ انتقالي‌�رصت‌ پيدا مي‌كرد، �رصتي‌ براي‌ زندگي‌.كم‌كم‌ با خيال‌ اسباب‌كشي‌ به‌ رشت‌ و خانةجديد مشغول‌ مي‌شود. اگر يك‌ كاميون‌بزرگ‌ اجاره‌ كنند، مي‌توانند تمام‌ اثاثيه‌ رايكباره‌ ببرند. خستگي‌ س�ر بر چشمش‌سنگيني‌ مي‌كند. پلك‌هايش‌ پايين‌ مي‌آيد ودارد آرام‌ خوابش‌ مي‌برد كه‌ صداي‌ غرش‌در گوشش‌ مي‌پيچد. صدا بم‌تر و قوي‌تر ازآن‌ است‌ كه‌ واقعي‌ بزند. چرتش‌ پاره‌مي‌شود. وقتي‌ كاملاً بيدار مي‌شود كه‌ غرش‌در حال‌ �روكش‌ است‌. �كر مي‌كند وهم‌است‌. از آن‌ صداهايي‌ كه‌ �قط‌ از ميان‌سكوت‌ شب‌ مي‌شود شنيد. مثل‌ وقتي‌ كه‌آدم‌ خيالاتي‌ مي‌شود. صدا �روكش‌ مي‌كندو آنچه‌ باقي‌ مي‌ماند حضور سنگين‌ سكوت‌است‌. اين‌ بار صداي‌ غرش‌ را از ابتدا تا مرزان�جار آن‌ كه‌ همراه‌ با لرزش‌ زمين‌ است‌مي‌شنود.
هميشه‌ همين‌طور است‌. بين‌ ادراك‌ حسي‌ وپي‌بردن‌ به‌ نام‌ مصيبت‌ �اصله‌اي‌ هست‌. انگاربندي‌ در درون‌ آدم‌ گسسته‌ مي‌شود، شقيقه‌ها�رو مي‌روند، دهان‌ باز مي‌ماند. مثل‌ اين‌است‌ كه‌ آدم‌ �راموش‌شده‌اي‌ را به‌ يادمي‌آورد، و �قط‌ همان‌ وقت‌ است‌ كه‌مي‌تواند آن‌ را تنها براي‌ لحظه‌اي‌ ح�ظ‌ كند.بعد ناگهان‌ اعصاب‌ به‌ كار مي‌ا�تند و درآرشيوها جستجو مي‌كنند، و آدم‌ �راموش‌مي‌كند، آن‌ لحظة‌ گذرا، آن‌ آگاهي‌ خاص‌ رااز ياد مي‌برد.
محبوبه‌ هم‌ از خواب‌ مي‌پرد و حيران‌ به‌اطرا�‌ نگاه‌ مي‌كند. علي‌ �قط‌ مي‌تواندبگويد: «زلزله‌»، و به‌ طر�‌ بچه‌ها مي‌جهد.درها، پنجره‌ها و شيشه‌ها به‌ شدت‌ مي‌لرزند.محبوبه‌ همان‌طور خشكش‌ زده‌. ضربه‌ آن‌قدرشديد است‌ كه‌ نمي‌تواند �كر كند و همان‌طوربالاي‌ سر بچه‌ها ايستاده‌ است‌. اول‌ محبوبه‌ ازجا مي‌پرد، مينا را بغل‌ مي‌كند. علي‌ به‌ خودش مي‌آيد و رامين‌ را از جا مي‌كند. به‌ طر�‌ درمي‌دوند. خانه‌ به‌ شدت‌ تكان‌ مي‌خورد.ح�ظ‌ تعادل‌ مشكل‌ است‌. به‌ در و ديوارمي‌خورند. از راهرو مي‌گذرند. صداي‌سايش‌ �لز روي‌ كاشي‌ مي‌آيد. مو به‌ تنش‌سيخ‌ مي‌شود. از شدت‌ لرزه‌، يخچال‌ وآبگرمكن‌ تا درگاه‌ آشپزخانه‌ مي‌لغزند و جلومي‌آيند. علي‌ رامين‌ را به‌ دست‌ چپ‌ مي‌دهدو مي‌خواهد با دست‌ راست‌ در را بازكند.سردي‌ دستگيره‌ را در مشتش‌ �شار مي‌دهد.مي‌كشد. رامين‌ را زمين‌ مي‌گذارد و دستگيره‌را با دو دست‌ مي‌گيرد. از اتاق‌ها صداي‌ا�تادن‌ و شكستن‌ مي‌آيد. باز نمي‌شود. تمام‌پنجره‌ها نرده‌ آهني‌ دارند. دام‌. از كمد بالامي‌رود. دريچه‌ هم‌ باز نمي‌شود. با آرنج ‌شيشه‌ را مي‌شكند. پشت‌ شيشه‌ توري‌ سيمي‌نصب‌ كرده‌اند، به‌ چارچوب‌ پيچ‌ و مهره‌شده‌. لعنتي‌. با مشت‌ به‌ توري‌ مي‌كوبد.پيشانيش‌ روي‌ سطح‌ چوبي‌ ساييده‌ مي‌شود.چشم‌هايش‌ بسته‌ است‌ و مشت‌ مي‌كوبد،آن‌قدر مي‌زند تا مشتش‌ در خلاء پشت‌ توري‌رها مي‌شود. سوزش‌ خراش‌ را از مچ‌ تاآرنج‌ دست‌ راستش‌ احساس‌ مي‌كند. به‌سرعت‌ پايين‌ مي‌آيد. بچه‌ را از بغل‌ محبوبه‌بيرون‌ مي‌كشد و زمين‌ مي‌گذارد. محبوبه‌ رابا �شار دست‌ها به‌ بالاي‌ كمد مي‌راند و ازدريچه‌ رد مي‌كند. حالا نوبت‌ بچه‌هاست‌.اول‌ مينا و بعد رامين‌ را از دريچه‌ به‌دست‌هاي‌ محبوبه‌ مي‌سپارد. خودش‌ هم‌بلا�اصله‌ خارج‌ مي‌شود. صداي‌ كولر قطع‌مي‌شود. برق مي‌رود. پيشاني‌اش‌ مي‌سوزد.مايع‌ سبكي‌ روي‌ آرنجش‌ مي‌لغزد. خون‌است‌. لباس‌ خانه‌ به‌ تن‌ دارند. زيرپيراهن‌ركابي‌اش‌ خوني‌ شده‌. زمين‌ هنوز مي‌لرزد.از ديوارها صدايي‌ شبيه‌ خرد شدن م�اصل‌مي‌آيد. ديوار خانه‌ از طر�‌ اتاق بچه‌هاخراب‌ مي‌شود، قسمتي‌ از سق�‌ هم‌�رومي‌ريزد. وحشت‌زده‌ از خانه‌ دورمي‌شوند. عده‌اي‌ پاي‌ پله‌ها ايستاده‌اند. به‌آنجا مي‌روند. به‌ غريزه‌ به‌ هم‌ نزديك‌مي‌شوند. از همه‌ طر� صداي تخريب‌ مي‌آيد.زمين‌ ثابت‌ مي‌شود و بعد از مدتي‌ دوباره‌مي‌لرزد، به‌ �اصله‌اي‌، چند ثانيه‌اي‌، چنددقيقه‌اي‌ يا بيشتر، تا د�عه‌ آخر كه‌ لرزه‌ آرام‌ مي‌گيرد. صدا از كسي‌ درنمي‌آيد. اول‌ پسرجوان‌ همسايه‌ حركت‌ مي‌كند. اسمش‌ رانمي‌داند. بقيه‌ هم‌ مي‌جنبند. چشم‌ها چه‌ زودبه‌ تاريكي‌ عادت‌ مي‌كنند. سق�‌ خانه‌ آقاي‌�رزام‌ تماماً �روريخته‌، �قط‌ يك‌ گوشه‌ ازسق�‌ آشپزخانه‌ به‌ ديوارهاي‌ كج‌ شده‌ تكيه‌داده‌ و باقي‌ مانده‌، و هر لحظه‌ ممكن‌ است‌خراب‌ شود روي‌ سر خانم‌ �رزام‌ كه‌ درست‌در همان‌ قسمت‌ تا سينه‌ در آوار مانده‌ و ناله‌مي‌كند. جوان‌ براي‌ كمك‌ به‌ زن‌ خيزبرمي‌دارد. مادرش‌ با دو دست‌ به‌ بازويش‌آويزان‌ مي‌شود، و بازش‌ مي‌دارد. محبوبه‌روي‌ زمين‌ نشسته‌ و بچه‌ها را زير بال‌هايش‌گر�ته‌. علي‌ با احتياط‌ جلو مي‌رود، به‌ تدريج‌آوار را كنار مي‌زند و خانم‌ �رزام‌ را بيرون‌مي‌كشد. بقيه‌ به‌ كمك‌ مي‌آيند و زن‌ راگوشه‌اي‌ روي‌ چمن‌ مي‌گذارند، در تلاش‌نجات‌ از هوش‌ ر�ته‌. زن‌ها دورش‌ رامي‌گيرند. محبوبه‌ مي‌لرزد. بچه‌ها خودشان‌را به‌ او چسبانده‌اند، هيچكدام‌ گريه‌نمي‌كنند. محبوبه‌ مي‌گويد: «سرده‌.» سردش‌مي‌شود. صداي‌ شيون‌ مي‌آيد، بالاي‌ پله‌ها ازجاده‌، از طر�‌ خانه‌هاي‌ پايين‌ دره‌. حالاديگر هر چه‌ هست‌ براي‌ همه‌ است‌. زخمي‌هارا كنار جاده‌ ردي�‌ مي‌كنند. آهسته‌ سپيده‌مي‌زند. محبوبه‌ هنوز همان‌جا نشسته‌. علي‌همراه‌ بقيه‌ به‌ كمك‌ مي‌رود. اغلب‌ نتوانسته‌بودند به‌ موقع‌ �رار كنند. هر چه‌ بيرون‌مي‌كشند، باز هم‌ هست‌. همهمه‌اي‌ از صداي‌گريه‌ و جابه‌جايي‌ آوار به‌ گوش‌ مي‌رسد.گرد و غبار ن�س‌ كشيدن‌ را مشكل‌ مي‌كند. زمين‌ باز هم‌ با �اصله‌هاي ‌ نامشخص‌ مي‌لرزد،ولي‌ نه‌ به‌ شدت‌ آن‌ لرزه‌هاي‌ اول‌؛ تا صبح‌كه‌ لرزة‌ شديدي‌ زمين‌ را مي‌تكاند و باقيماندة ‌سق�‌ خانه‌ آقاي‌ �رزام‌ �رومي‌ريزد. علي‌بالاي‌ پله‌ها ايستاده‌ و نگاه‌ مي‌كند. قارچ‌بزرگي‌ از گرد و خاك‌ بلند مي‌شود.
مي‌شود آدم‌ بدون‌ �كر عمل‌ كند، مثل‌ آن‌وقتي‌ كه‌ با مشت‌ به‌ توري‌ مي‌كوبيد. حتي‌لحظه‌اي‌ تأمل‌ نكرده‌ بود. آرنجش مي‌سوزد. لااقل‌ مي‌توانست‌بچرخد و با پا ضربه‌ بزند، ولي‌ اين‌ كار را نكرده‌ بود، يعني‌ اصلاً �كرش‌ را نكرده‌ بود.
روي‌ حجم‌هاي‌ شكسته‌ و درهم‌ خانه‌هاي‌خراب‌ مي‌دود و به‌ شتاب‌ آوار را كنارمي‌زند. دستش‌ ديگر نمي‌سوزد. مجروح‌ رابيرون‌ مي‌كشد و به‌ ات�اق ديگران‌ تا كنارجاده‌ مي‌برد. بي‌وق�ه‌ برمي‌گردد و دوباره‌همان‌ جا يا در بقاياي‌ خانه‌اي‌ ديگر جستجومي‌كند. زير آوار چيزي‌ دارد از بين‌ مي‌رود، موجودي كه‌ بايد نجاتش‌ داد. زير پيراهنش‌سياه‌ شده‌. اغلب‌ نيمه‌برهنه‌ هستند يا با لباس‌خانه‌. حتي‌ زن‌ها چيزي‌ ندارند تا‌ دورشان‌ بپيچند. ولي‌ كسي‌ جرأت‌ نمي‌كند وارد خانه‌اش بشود و چيزكي‌ بردارد. نمي‌توانند سنگيني‌سق�‌ را بالاي‌ سر تحمل‌ كنند. اگر دوباره‌مي‌لرزيد چي‌؟ همان‌ وحشت‌ اول‌ كا�ي‌ بود.روي‌ مژه‌هايشان‌ خاك‌ نشسته‌ و ابروها وموهايشان‌ مثل‌ پيرمردها جوگندمي‌ شده‌. همه‌جا خاك‌ است‌ و سنگ‌، تيرآهن‌هاي‌ خميده‌و خون‌، خون‌ سياه‌ مرده‌ زير پوست‌،شكستگي‌، درد، ناله‌. زخمي‌ها را مي‌گذارند توي يك‌ جيپ‌ سيمرغ‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ از كجا آمده‌. رانندة‌ همان‌ جيپ‌ خبر خرابي‌بيمارستان‌ اورژانس‌ را مي‌آورد. مي‌پرسد:«بيمارستان‌ لوشان‌ چي‌؟» مي‌گويد: «آن‌ هم‌همين‌طور» پس‌ زخمي‌ها را كجا مي‌برند‌؟همه‌ را در پادگان‌ جمع‌ مي‌كنند. اكثرخانه‌هاي‌ شهرك‌ خراب‌ شده‌، ولي‌ جز خانة آقاي‌ �رزام‌ كسي‌ كشته‌ نشده‌.
ساعت‌ شش‌ راديو اعلام‌ مي‌كند زلزلة‌شديدي‌ شهر رشت‌ را لرزاند. همين‌. �كرمي‌كند ديگر نبايد چيزي‌ از رشت‌ باقي‌ مانده‌باشد. سيمرغ‌ مي‌رود و برمي‌گردد. علي‌صالحي‌ روي‌ صندلي‌ جلو كنار راننده‌ نشسته‌.توق�‌ مي‌كند. علي‌ صالحي‌ مي‌پرد پايين‌.وقت‌ زلزله‌ در نيروگاه‌ بوده‌. تا پادگان‌ را باسواري‌ اضطراري‌ شي�ت‌ شب‌ آمده‌. راه‌ به‌ علت‌ تراكم‌ ماشين‌هاي‌ حامل‌ زخمي‌ بندآمده‌ بوده‌. علي‌ صالحي‌ هم‌ ماشين‌ راگذاشته‌ بوده‌ و داشته‌ بقيه‌ راه‌ را مي‌دويده‌ كه‌جيپ‌ رسيده‌ و سوارش‌ كرده‌. سيمرغ‌ پر اززخمي‌ دور مي‌زند و دور مي‌شود.
نزديك‌ است‌ علي‌ هم‌ دنبالش‌ بدود، كه‌ يادماشين‌ مي‌ا�تد. صدايش‌ مي‌كند. مجبورمي‌شود دستش‌ را بگيرد و تا جلو ماشين‌ به‌دنبال‌ خود بكشد. «يك‌ دقيقه‌ صبر كن‌.»مي‌دود. از دريچه‌ خودش‌ را بالا مي‌كشد.داخل‌ مي‌شود. سوئيچ‌ را برمي‌دارد وبرمي‌گردد. كوه‌ ريزش‌ كرده‌ ولي‌ مي‌شودر�ت‌. در راه‌ �كر مي‌كند كه‌ ده‌ بايد داغان‌شده‌ باشد. ولي‌ انتظار ديدن‌ اين‌ صحنه‌ راندارد. از دور مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ جاهيچوقت‌ خانه‌اي‌ نبوده‌. تنها چيزي‌ كه‌ ديده‌مي‌شود، دامنه‌ صا�‌ كوه‌ است‌. حتي‌ يكي‌از خانه‌هاي‌ گلي‌ سالم‌ نمانده‌، از ده‌ به‌ آن‌بزرگي‌ تنها ده‌ ن�ري‌ در حال‌ كلنجار با آواربه‌ چشم‌ مي‌خورند. از خانه‌ علي‌ هم‌ تنها توده‌درهمي‌ از خشت‌هاي‌ ديوار و تيرهاي‌ چوبي‌سق�‌ باقي‌ مانده‌. هنوز كاملاً توق�‌ نكرده‌كه‌ علي‌ صالحي‌ مي‌پرد پايين‌. دست‌ها را بالامي‌برد و محكم‌ به‌ سرش‌ مي‌كوبد. علي‌مي‌گويد بايد آوار را كنار بزنيم‌. مشغول‌مي‌شوند. چيزي‌ نمي‌گذرد كه‌ صداي‌ ناله‌مي‌شنوند. زن‌ علي‌ صالحي‌ است‌. صدايش‌مي‌كنند. جواب‌ مي‌دهد. ديگر سر از پانمي‌شناسد. باز هم‌ همانطور است‌. قبل‌ از�كر بايد عمل‌ كرد. بايد ظهر شده‌ باشد. اول‌يك‌ با�ه‌ موي‌ سياه‌ پيدا مي‌كنند. به‌ سرعت‌خاك‌ها را كنار مي‌زنند، و زن‌ را بيرون‌مي‌كشند. چند دقيقه‌اي‌ مي‌شد كه‌ ديگرجواب‌ نمي‌داد. به‌ محض‌ امكان‌ تن�س‌ تكان‌مي‌خورد و چند دقيقه‌ بعد چشم‌هايش‌ رابازمي‌كند. علي‌ صالحي‌ به‌ صورت‌ زن‌ ضربه‌مي‌زند و مي‌پرسد: «بچه‌ چي‌ شد؟» زن‌ اول‌جواب‌ نمي‌دهد. علي‌ صالحي‌ �رياد مي‌زند ومحكم‌تر مي‌زند. زن‌ به‌ زحمت‌ دستش‌ رابلند مي‌كند و به‌ جايي‌ كه‌ آوار را تلنبار كرده‌بودند اشاره‌ مي‌كند. بعد از چند لحظه‌مي‌گويد: «آن‌ اتا� بود.» علي‌ صالحي‌ همان‌جا زانو مي‌زند، سر را بر زمين‌ مي‌گذارد ومي‌گريد. زن‌ اما همان‌طور نشسته‌ و به‌ نقطه‌مبهمي‌ ميان‌ پاهايش‌ خيره‌ مانده‌.
علي‌ در ماشين‌ را باز مي‌كند و سوار مي‌شود.اتومبيل‌ را تا شهرك‌ خيلي‌ آهسته‌ مي‌راند.محبوبه‌ با چند زن‌ ديگر و بچه‌ها روي‌ چمن‌نشسته‌اند و حر�‌ مي‌زنند. جاده‌ها بسته‌ شده‌.شهرها خراب‌ شده‌، و هيچ‌ امدادي‌ از هيچ‌جا نرسيده‌. بايد كاري‌ كرد. دوباره‌ سوارمي‌شود و خيلي‌ آرام‌ با دنده‌ يك‌ پيش‌مي‌رود. آس�الت‌ جاده‌، جلو كيوسك‌نگهباني‌ ترك‌ برداشته‌. اتومبيل‌ ترسان‌ ازكوه‌ها كه‌ از همه‌ طر�‌ سر مي‌كشند، جلومي‌رود. جاده‌ همان‌ جاده‌ هميشگي‌ است‌ولي‌ نمي‌تواند تندتر برود. مثل‌ اينكه‌ يك‌حركت‌ ناگهاني‌ مي‌تواند دوباره‌ دنيا رابلرزاند. درخت‌ها اما تكان‌ نخورده‌اند، حتي‌برگي‌ از هيچكدامشان‌ ني�تاده‌. انگار در اين‌ميان‌ تنها انسان‌ از ادراك‌ ناتوان‌ است‌. خردشدن‌، نابودي‌ سزاي‌ ن�هميدن‌ است‌. براي‌همين‌ است‌ كه‌ درخت‌ها اينطور مغرورايستاده‌اند و اگر كمي‌ دقت‌ كني‌ ريشخندكوه‌ها را احساس‌ مي‌كني‌.
جلو پادگان‌ شلوغ‌ است‌. ماشين‌ را خاموش‌مي‌كند و وارد مي‌شود. از تمام‌ منطقه‌زخمي‌ها و جنازه‌ها را به‌ آن‌ جا مي‌آورند. تاانتهاي‌ سيم‌ خاردار مرده‌ها را ردي�‌ كنار هم‌چيده‌اند. براي‌ عبور بايد پايش‌ را بلند كند واز رويششان‌ رد بشود. تك‌ و توكي‌ هم‌هستند كه‌ ميان‌ جنازه‌ها مي‌گردند، به‌ دنبال‌گمشده‌اي‌ شايد. همه‌ بي‌چهره‌، لباس‌ها همه‌به‌ رنگ‌ خاك‌، گاهي‌ خم‌ مي‌شوند، سري‌ رامي‌چرخانند، صورتي‌ را نگاه‌ مي‌كنند يا اگرصورت‌ له‌ شده‌ باشد، دست‌ها را نگاه‌مي‌كنند، لباس‌ها را، پاها را. نمي‌شود گ�ت‌چند ن�رند. علي‌ از ميانشان‌ مي‌رود.چهره‌هايي‌ كه‌ مي‌شناسد، كسبه‌ منجيل‌، پسربقال‌ بازارچه‌ شهرك‌، چهره‌هايي‌ آشنا كه‌ نام‌صاحبانشان‌ را نمي‌داند، آن‌هايي‌ كه‌ درخيابان‌ ديده‌ بوده‌، در حال‌ عبور. انگار روي‌اين‌ زمين‌ سياه‌ و زير اين‌ آسمان‌ آبي‌ چرك‌همه‌ مرده‌اند. نه‌، جلوتر زنده‌ها هم‌ هستند،زنده‌ها و مرده‌ها با هم‌، خانوادگي‌، هر كس‌كه‌ توانسته‌ زنده‌ و مرده‌ خانواده‌اش‌ را يك‌جا جمع‌ كرده‌، گروه‌ گروه‌، خانواده‌ خانواده‌در كنار هم‌. بعد هم‌ ديگر صداي‌ شيون‌ است‌كه‌ بلند مي‌شود، �رومي‌نشيند، تا ضجه‌اي‌دوباره‌، تا ناله‌اي‌. علي‌ همانطور مي‌رود و�قط‌ وقتي‌ چشمانش‌ تار مي‌شود، مي‌�همدگريه‌ مي‌كند، اشك‌ريزان‌ بي‌صداي‌ هق‌هقي‌،بي‌تكان‌ سينه‌اي‌. پادگان‌ خسارت‌ زيادي‌نديده‌. تخت‌هاي‌ آسايشگاه‌ و هر چه‌ تير وتخته‌ و هر چيز ديگر را كه‌ گير آورده‌اند،بيرون‌ كشيده‌ و زخمي‌ها را رويشان‌خوابانده‌اند. درها را هم‌ كنده‌اند. وقت‌برگشتن‌ نيروي‌ مقاومت‌ناپذيري‌ نگاهش‌ را به‌ردي�‌هاي‌ �شرده‌ مردگان‌ مي‌كشد. اين‌ همه‌آدم‌ اينجا خوابيده‌اند، بي‌هيچ‌ حركتي‌،بي‌هيچ‌ جنبشي‌. هنوز بياد آدم‌ ناميدشان‌،چون‌ مي‌شود آدم‌ هم‌ آدم‌ باشد هم‌ مرده‌،مرده‌ يك‌ آدم‌ را به‌ چه‌ نام‌ ديگري‌ غير ازآدم‌ بايد ناميد؟ حضور نزديك‌ انسان‌ ومرگ‌ در كنار هم‌ آدم‌ را وادار به‌ پذير�تن‌مي‌كند. اصلاً مرگ‌ يعني‌ همين‌، يعني‌پذير�تن‌ اينكه‌ آن‌ها ديگر تكاني‌ نمي‌خورند،دردي‌ حس‌ نمي‌كنند، و اين‌ همه‌، يعني‌مردگي‌ آن‌ها در منا�ات‌ با م�هوم‌ عام‌ انسان‌بودنشان‌ نيست‌. آن‌ها هم‌ انسانند هم‌ جنازه‌.تا وقتي‌ كه‌ نپذيري‌ مثل‌ آن‌ است‌ كه‌ چيزي‌در اعما� باقي‌ مي‌ماند، چيزي‌ كه‌ مانع‌پذير�تن‌ مي‌شود، و حتماً آزارت‌ مي‌دهد.اما وقتي‌ پذير�تي‌ ديگر تمام‌ است‌، ومي‌تواني‌ آن‌ احساس‌ گنگ‌ و كرخت‌ بعد ازآن‌ را، آسودگي‌ بنامي‌. حقيقت‌ مرگ‌پذير�تن‌ است‌.
سنگيني‌ نگاهي‌ را روي‌ گردن‌ احساس‌مي‌كند. برمي‌گردد. خانم‌ �رزام‌ است‌، سر بازو خون‌آلود، پاها باز و دراز در جلو. زانوهاخميده‌ و دست‌ها ويلان‌ در ميانشان‌، ساكت‌،بي‌هيچ‌ حركتي‌، خيره‌ به‌ چشم‌هاي‌ علي‌.ناگهان‌ گوشه‌هاي‌ لب‌ و عضلات‌ گونه‌ بالامي‌روند، پيشاني‌ چين‌ برمي‌دارد. تمام‌صورت‌ به‌ چشم‌ها �شار مي‌آورند تا اشكي‌برآيد، ولي‌ چشم‌ها خشك‌ است‌.
«چرا منو بيرون‌ كشيدي‌ آقاي‌ مهرابي‌، چرانجاتم‌ دادي‌؟ ببين‌ اين‌ پسرم‌، اين‌ عروسم‌،ببين‌، نوه‌ قشنگم‌ را ببين‌. چرا منو بيرون‌كشيدي‌؟»
دست‌ها بالا مي‌رود، و بي‌رمق‌ روي‌ ران‌مي‌كوبد. شيون‌كنان‌ تكرار مي‌كند: «چرا؟» وبعد همانطور ناگهاني‌ ساكت‌ مي‌شود و به‌نقطه‌اي‌ جلوتر از پاهاي‌ علي‌ خيره‌ مي‌ماند.راست‌ مي‌گويد اول‌ نمي‌شد تشخيص‌ داد.غر� خاكند. آقاي‌ �رزام‌ است‌ با همان‌ دوتوده‌ كم‌پشت‌ مو دور شقيقه‌هايش‌ و پسرش‌،و حتماً آن‌ كه‌ رويش‌ پتوي‌ سربازي‌كشيده‌اند عروسشان‌ است‌، و پهلوي‌ اوبرجستگي‌ كوچك‌ ط�ل‌ نوزادشان‌. بايدبرود. جلو در شلوغ‌تر شده‌. وضعيت‌شهرهاي‌ اطرا�‌ هم‌ همين‌ است‌. لوشان‌ هم‌خراب‌ شده‌، مثل‌ منجيل‌، رودبار هم‌، درجاده‌ رشت‌ كوه‌ ريزش‌ كرده‌ خيل‌ يازساكنان‌ هرزه‌ويل‌ از خانواده‌هاي‌ منجيلي‌هستند. نگران‌ كسان‌شانند. عده‌اد به‌ سمت‌منجيل‌ مي‌روند. علي‌ منجيلي‌ نيست‌ ولي‌همراه‌ آن‌ها مي‌رود. اينجا هم‌ بعضي‌ جاهاآس�الت‌ جاده‌ ترك‌ برداشته‌، همه‌ جا خاكي‌است‌. بوي‌ خاك‌، طعم‌ خاك‌ و رنگ‌ خاك‌چه‌ آشنا شده‌. همه‌ چيز زميني‌ شده‌.درخت‌ها براي‌ تماشا سرك‌ مي‌كشند. بعضي‌مي‌دوند. اغلب‌ نيمه‌لختند با پاهاي‌ برهنه‌ وك�‌ پاهايي‌ كه‌ سياه‌ سياه‌ شده‌. ك�‌ جاده‌نرم‌ است‌ و پا در آن‌ مثل‌ اسن�ج‌ �رومي‌رود.قدم‌ها را آهسته‌ مي‌كند. از سر پيچ‌ كه‌ شهرديده‌ مي‌شود خرابي‌ پيداست‌. در جاده‌اصلي‌ و كمي‌ بالاتر، از تنه‌ اصلي‌ شهر چيزي‌باقي‌ نمانده‌. از اول‌ پاساژ نو تا پمپ‌بنزين‌حتي‌ يك‌ ساختمان‌ سرپا نمانده‌، همه‌�روريخته‌. تنها آن‌ تابلوي‌ �لزي‌ باقي‌ مانده‌:«به‌ منجيل‌ خوش‌ آمديد.» زيرش‌ هم‌نوشته‌اند: «شهرداري‌ منجيل‌». خورشيد پايين‌آمده‌، كوه‌ها خودشان‌ را بالا مي‌كشند و آن‌را مي‌بلعند. زانوها مي‌لرزند و آهسته‌ خم‌مي‌شوند. همان‌ جا مي‌نشيند. احساس‌ ضع�‌مي‌كند. درخت‌ها در سياهي‌ �رور�ته‌اند.سياهي‌ مي‌لغزد و �راگير مي‌شود. صداي‌شيون‌ از دور مي‌آيد. پلك‌ها خسته‌ وسوزناك‌ پايين‌ مي‌آيند. نمي‌داند بايد به‌ چه‌�كر كند. بايد برود. بايد از هرزه‌ويل‌ برود.همان‌طور كه‌ نقشه‌اش‌ را كشيده‌ بود. انتقالي‌.س�ر به‌ شهري‌ آباد براي‌ زندگي‌. اسم‌ بچه‌هارا در مدرسه‌ بنويسد. براي‌ محبوبه‌ چرخ‌خياطي‌ بخرد. خودش‌ باغچه‌ را آب‌ بدهد...با صداي‌ بو� مغزش‌ تير مي‌كشد. همان‌جيپ‌ سيمرغ‌ است‌. راننده‌ دست‌ تكان‌مي‌دهد. ك�‌ دست‌ها روي‌ كنده‌ زانوها�شار مي‌آورند. به‌ زحمت‌ بلند مي‌شود. دررا باز مي‌كند و سوار مي‌شود. بوي‌ بدي‌مي‌آيد، بوي‌ �نا و بوي‌ خون‌، خون‌ در حال‌تجزيه‌، در حال‌ �ساد.
هنوز مجروحين‌ را از كنار جاده‌ تا اتومبيل‌روي‌ دست‌ بلند مي‌كنند و با احتياط‌ درون‌ماشين‌ مي‌گذارند. يك‌ ن�ر روي‌ صندلي‌عقب‌ و هر چند تاي‌ ديگر هم‌ كه‌ شده‌ درقسمت‌ پشت‌ اتومبيل‌. راننده‌ مي‌گويد:«كمك‌ نمي‌كني‌؟ هنوز خيلي‌ مانده‌.»
پاها ولنگار و بي‌هد�‌ حركت‌ مي‌كنند. �قط‌بر حسب‌ عادت‌ از پله‌ها پايين‌ مي‌رود.محبوبه‌ مينا را زمين‌ مي‌گذارد و به‌ طر�‌علي‌ مي‌دود. دست‌ها را دور گردنش‌ حلقه‌مي‌كند و زار مي‌زند. صدايش‌ انگار از جايي‌دور مي‌آيد. همانطور لخت‌ و بي‌حال‌ايستاده‌، نه‌ دست‌ها بالا مي‌آيند تا شانه‌ها رالمس‌ كنند، نه‌ دهان‌ گشوده‌ مي‌شود كه‌حر�ي‌ بزند، كلامي‌ حتي‌. چيزي‌ به‌ نظرش‌نمي‌رسد. دست‌ها آويزان‌، زانوها خميده‌.اينجا هم‌ همان‌ بو را مي‌دهد. صورتش‌ لاي‌موهاي‌ محبوبه‌ است‌. محبوبه‌ هم‌ همان‌ بو رامي‌دهد. محبوبه‌ ناباور عقب‌ مي‌كشد. علي‌همان‌ جا مي‌نشيند و بيني‌اش‌ را مي‌گيرد.
تا سه‌ روز راه‌ها بسته‌ مي‌ماند. آسمان‌ درميان‌ ملقمه‌اي‌ از خاك‌ و بو و صدا تاريك‌ وروشن‌ مي‌شود. همه‌ چيز درهم‌ مي‌شود، گره‌مي‌خورد، علي‌ صالحي‌، محبوبه‌، پادگان‌،انتقالي‌، رشت‌، اسباب‌كشي‌، همه‌ با هم‌مخلوط‌ مي‌شوند و مي‌چرخند. و از ميان‌ اين‌چرخش‌ تنها چيزي‌ كه‌ قابل‌ تشخيص‌ است‌،آن‌ بو است‌. آن‌ بوي‌ سنگين‌ نمناك‌، بوي‌مردار.
دو چشم‌ درخشان‌ نوراني‌ با صورتي‌ سياه‌ ودهاني‌ مكنده‌، مي‌غرد، مي‌بلعد و نزديك‌مي‌شود. سينه‌ به‌ سينه‌ علي‌ مي‌ايستد. «علي‌آقا، علي‌ آقا» كسي‌ صدايش‌ مي‌كند:
«علي‌ آقا منم‌ محسن‌، نمي‌شناسي‌؟ اثاثيه‌ رابار زديم‌، بايد حركت‌ كنيم‌، محبوبه‌ و بچه‌هاتوي‌ ماشين‌ نشستند.»
دستي‌ زير بازويش‌ را مي‌گيرد و بلندش‌مي‌كند. محسن‌.ها. برادر محبوبه‌. با خاورخودش‌ آمده‌، بعد دستش‌ را رها مي‌كند وناپديد مي‌شود.
«بايد زود راه‌ بي�تيم‌ علي‌ آقا، داره‌ ديرمي‌شه‌.»
علي‌ لختي‌ رو به‌ روي‌ آن‌ دو چشم‌ بزرگ‌مي‌ايستد. بعد دوباره‌ همان‌ جا مي‌نشيند.بيني‌اش‌ را مي‌گيرد. بايد ر�ت‌. ولي‌ نيرويي‌ اززمين‌ يا عميق‌تر از آن‌ او را به‌ سمت‌ خودمي‌كشد. دستي‌ دوباره‌ مي‌آيد و زير بازويش‌را مي‌گيرد، بلندش‌ مي‌كند و آرام‌ به‌ طر�‌ماشين‌ مي‌برد، علي‌ را سوار مي‌كند و در رامي‌بندد.
«علي‌ آقا حواست‌ كجاست‌؟ بايد بريم‌.»
اينجا هم‌ همان‌ بو را مي‌دهد. علي‌ �قط‌مي‌تواند بگويد: «كجا؟»

دي‌ ماه‌ 70